#برشی_از_یک_کتاب
#رمان_اجتماعی
مدتی کوتاه،پاک گیج شده بودم و نمی دانستم تنهایی چه کنم. بیش از نیم قرن از سلیمان مراقبت کرده بودم . زندگی روزانه ام با محوریت خواسته های او و در همینشینی اش شکل گرفته بود. حالا آزاد بودم که طبق خواسته ام عمل کنم، اما خودم هم می دانستم این آزادی توهمی بیش نیست، چون آنچه بیش از همه آرزویش را داشتم از دسترسم دور بود. مردم همیشه می گویند هدفی برای زندگی ات پیدا کن و همسو با آن زندگی کن. اما گاهی، وقتی عمر انسان به انتها نزدیک می شود، تازه می فهمد چه هدفی در زندگی اش داشته، هدفی که احتمالا فراموشش کرده بوده. آن وقت که پایم لب گور بود احساس می کردم بی هدفم و سرگردانم.
و کوهستان به طنین آمد، خالد حسینی، مترجم: نسترن ظهیری، صفحه 157-158
درباره این سایت