(این شبهِ داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!)

 
جوانکی سیاه پوست گوش بر زمین خوابانده، با چشم هایی بسته انگار صدای هسته ی مرکزی زمین را می جوید. ناگهان چشم باز می کند و به سرعت بلند می شود و پا تند می کند. آنقدر سریع می دود که آهویی به هنگام فرار از یوزپلنگ.
وسط سیاه چادرهای قبیله که دور تا دور نصب شده اند، کنارِ چاهِ آب، مردان به دورِ مالک؛ شیخ و بزرگ خود جمع شده اند و انتظار می کشند. ن و بچه ها هر کدام کنار خیمه ی خود نشسته و یا ایستاده به تماشای مردان.
از وقتی که پیامبرشان که به واسطه ی او از بند بت های چوبی و سنگی و خرمایی رها شده بودند، از دار دنیا رخت بست و مالک تصمیم گرفته بود با جانشینی که او تعیین کرده بود بیعت کند و پیوند بخورد نه جانشینی که مردم انتخاب کرده بودند، همهمه ای در قبیله راه افتاده و اضطراب تک تک افراد قبلیه را از زن و مرد در برگرفته بود.
هنگامی که مالک و افراد قبیله اش خبردار شدند وضع پیامبر وخیم شده است، همگی ناراحت و نالان شدند، چرا که بعضی از آنها از جمله شیخ قبیله در اولین و آخرین سفر حج با ایشان بودند و شنیدند که فرمود: نزدیک است مرا فراخوانند و اجابت کنم. و این یعنی وقت چشم بستن و رهایی از بند و زندان دنیا رسیده است.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Brian آموزش حرفه ای بازاریابی و فروش بیمه عمر Kristi Michael Xepersian حسام الدين شفيعيان سازمان نظام مهندسی استان فارس آموزش پیانو به شیوه نوین و رایگان Raahblog حرفای من با خودم