این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!

 
مالک نگاهی به ابوخالد کرد و گفت: پیرمرد! مشکل پرداختن زکات و نپرداختنش نیست. اصلا زکات صرفا مقداری مال که از مردم بگیری و به مستحقینش برسانی نیست بلکه یک رکن ثروت ی در کنار خمس و خراج است، ثروتی که قدرت را تضمین می کند. فدک را با وجودی که می دانستند حق شان نیست، چنان که تک تک فرزندان خود را می شناسند، از صاحبش به زور گرفتند چون اگر در دست صاحبش که بزرگترین و مهم ترین و وجیه ترین و محبوترین خلق پس از پیامبر است، می ماند، قدرت پیدا می کرد و برای اینها که مقابل شان علَم مخالفت بر افراشته بود خطر بسیار بزرگی ایجاد می کرد. کسانی که در راه اند و می آیند فقط برای دریافت زکات نمی آیند، بیعت گرفتن را هم لازم می دانند و تو بهتر از هر کسی می دانی من بیعت نمی کنم. اما با این وصف، پیشنهادت را می پذیرم و زکات را بین فقرای قبیله تقسیم می کنم که وقتی آمدند و پرسیدند و گفتم: تقسیمش کردم، دروغی نگفته باشم.
بعضی فقرای قبیله که جا به جا بین مردان و ن دیده می شدند نمی دانستند که خوشحال باشند بابت مالی که قرار است مالکش شوند یا نارحت باشند بابت این اتفاقات. بعضی از آنها در دل آرزو کردند که ای کاش این مال زمانی به دست شان می رسید، بهتر از این زمان و این شرایط.
جوّ حاکم بر قبیله کمی آرام شد و بعضی به این فکر افتادند که بالاخره از جنگ فاصله گرفتیم اما ابومنصور با آن حالت متفکرانه ی سر به زیر انداخته اش و  نگاه های مرموزانه گاه و بیگاهش نظر دیگری انگار در دل داشت.
ابوخالد رو به او کرد و گفت: ها! ابامنصور! حرفی در دل داری؟ به زبان بیاور جوان.
ابومنصور می خواست از جواب دادن طفره برود اما وقتی سنگینی نگاه های دیگران را روی شانه ی خود حس کرد چاره ای ندید جز اینکه جوابی بدهد: حرف خاصی ندارم جز اینکه شیخ فرمودند: اینها دست بردار نیستند تا اینکه بیعت بگیرند.
مالک بی توجه به حرف های ابومنصور رو به غلام خود کرد و گفت: بَکْر! برو اموال جمع آوری شده ی زکات را بیاور که برویم بین فقرا پخش کنیم.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jeff تارنمای شخصی مهندس علی علی مددی Ralph William پوشاک ترکیه شیک و پیک سرویس 10 همه چیز در مورد کامپیوتر و برنامه های کاربردی ثبت شرکت استراتژی دیجیتال مارکتینگ روزمرگی های من