وَ قَالَ (علیه السلام): ضَعْ فَخْرَکَ وَ احْطُطْ کِبْرَکَ وَ اذْکُرْ قَبْرَکَ.
و درود خدا بر او، فرمود: فخر فروشى را کنار بگذار، تکبّر و خود بزرگ بینى را رها کن، به یاد مرگ باش.
نهج البلاغه (ترجمه دشتی)، حکمت398
روی برانکارد خوابیده بودم و مثل نوزادِ تازه به دنیا آمده قنداقم کرده بودند، با این تفاوت که صورتم را هم پوشانده بودند و سر و ته پارچه را شکلات پیچ.
زیرِ برانکارد هیچ کس نبود، روی هوا معلق بود و آرام آرام حرکت می کرد. با اینکه سر و ته جسدم معلوم نبود اما احساس کردم با سر داخل چاله ای که تهِ آن تنگ تر از سرش است و به عمق نصفِ قدِ یک انسان معمولی، می شوم. ناگهان صدایی از درون چاله شنیدم که می گفت:
به خانه ات خوش آمدی فرامرز.
صدا منعکس می شد؛ هر بار کلمه ای از جمله کم و با ریتمی کندتر و کلفت تر:
خانه ات خوش آمدی فرامرز.
خوش آمدی فرامرز.
فرامرز.
بیلی را دیدم که روی من خاک می ریزد، کم کم اینجا تاریک می شود، تاریک تر از لحظه ی قبل و یک آن همه جا ساکت شد، ساکت و تاریک، آنقدر که سفیدی پارچه، را نمی دیدم.
داشتم خفه می شدم که دستی مچ دستم را گرفت و از خواب پریدم.
سودابه نگران به صورت عرق کرده ام نگاه می کرد و می گفت: عزیزم! خواب می دیدی، چیزی نشده است.
بلند شد، چراغ اتاق را روشن کرد و رفت بیرون و با لیوانی آب برگشت. آب را که خوردم کمی آرام شدم اما تا صبح خوابم نبرد.
آهای پیرمرد! کجایی؟
فریبرز وارد محل کارش شد؛ نمایشگاه ماشین. امروز بر خلاف دو سه روز گذشته که به محض وارد شدن سراغِ لکسوس سیاه و سانتافه ی سفید و پورشه ی قرمز رنگی که روی دست او مانده اند، می رفت و به هر کدام شان می گفت: امروز باید ردت کنم بروی، این کار را نکرد و یک راست رفت پشت میزش نشست و کارگرش را صدا کرد.
- آهای پیری! تو با این تیپ ضایعت مشتری را می پرانی، اما چه کنم که فامیل هستی و پدرم سفارشت را کرده است. حالا برو یک نسکافه از کافه قهوه ی رو به رو بگیر بیا، بگو مخصوص آقا فری!
پیرمرد بدون آنکه پلک بزند و حرفی بگوید، رفت و زود با یک استکان نسکافه برگشت.
- حالا زودتر از جلوی چشمم دور شو که امروز اصلا نمی خواهم ببینمت.
پیرمرد این را شنید و دوباره بدون هیچ حرفی، سمت اتاقک کوچکی که گوشه ی نمایشگاه بود رفت. بقچه ی ناهارش را به دست گرفت، سمت دفتر برگشت و رو به فرزاد گفت: آقا! من از شما و پدرتان خیلی ممنونم که کاری به من دادید و واسطه ای برای رسیدن روزی زن و بچه ی من شدید، اما حرف های هر روزتان از روز قبل نیش دار تر می شود و تلخی این زهر به شیرینی حقوقی که می دهید نمی ارزد. این چند روزی را که از ماه گذشته است، بخشیدم به شما، سلام من را به پدرتان برسانید.
پیرمرد پشتش را کرد و رفت و فرزاد با لبخندی که گوشه ی لبش داشت، گفت:
- آدمِ ضعیف را باید زیر پا له کرد تا دنیا جای بهتری شود. امیدوارم روزی برسد که همه ی آدم های ضعیفِ مثل تو بروند به درک.
پیرمرد که به در نمایشگاه رسیده بود، برگشت و به فرزاد گفت: ما ضعیف ها و شما بزرگ پندار ها، همه، روزی می میریم و بعد از آن باید دید درک جایگاه کدام مان است.
درباره این سایت