نفرت ناشی از رنگ پوست زندگی سیاهان را فروتر از زندگی سفید پوستان قرار داده و انسان سیاه، که عکس العملش در قبال آرزوهایش شبیه سفید پوستان بود، می جنگید تا آگاهی از این تفاوت را در قلبش به خاک بسپارد چون این آگاهی سبب وحشت و تنهایی او می شد.
انسان سیاه که مورد نفرت سفید پوستان و منفور فرهنگی بود که خود جزء حیاتی آن به شمار می آمد، کم کم خودش هم از چیزی از درون خودش که مورد نفرت بقیه بود، متنفر شد ولی غرورش او را وا می داشت این نفرت از خود را پنهان کند چون نمی خواست سفید پوستان بدانند که آنچنان مغلوب آنها شده است که تمام زندگی اش  تابع تلقی آنها از او است. ولی در حین اختفای این نفرت از خود، به ناچار نمی توانست از آنهایی که چنین نفرت از خودی را در او برانگیخته بودند متنفر نباشد. بنابراین همه ی ساعات روزش را مصروف جنگ با خود می کرد، قسمت عمده ی نیرویش را صرف مهار کردن احساسات عنان گسیخته اش می کرد؛ احساساتی که نمی خواست در وجودش باشند ولی کاری از او ساخته نبود.
انسان سیاه که در پشت سد نفرت دیگران مانده و به احساسات خود دل مشغول بود، مدام با واقعیت ستیزه می کرد. او ناتوان شده بود، کمتر قادر بود جهان عینی را ببیند و درباره اش قضاوت کند. و وقتی به این مرحله رسید، سفید پوستان نگاهش می کردند و می خندیدند و می گفتند: نگاه کن، نگفتم همه ی کاکا سیاه ها همه شان همینطور اند؟
برای اینکه گره کور این احساسات سرکوب شده را بگشایم، بخش خالی قایق شخصیتم را با رؤیاهای جاه طلبانه انباشتم تا مانع واژگون شدن آن به دریای بی خبری بشوم.
من هم مثل همه ی آمریکائیان رؤیای اشتغال به حرفه ای و پول در آوردن را در سر می پروراندم، رؤیای کار برای شرکتی که به من اجازه ی پیشرفت بدهد تا آنکه به مقام مهمی ارتقا بیابم. حتی رؤیای تشکیل گروه های مخفی سیاهان که با همه ی سفید پوست ها بجنگند. و اگر سیاه پوستان موافق تشکیلاتی اینچنین نمی بودند، بالاجبار با خود آنها مبارزه می کردم.
و باز هم کار به نفرت از خود ختم شد، ولی این نفرت دیگر نفرتی بود که متوجه بیرون از خودم، یعنی سیاه پوستان دیگر بود.
با این همه با آن بخش از مغزم که ساخته ی دست سفید پوستان بود، می فهمیدم که هیچ یک از رؤهایم به واقعیت نمی پیوندند. بعد از خودم متنفر می شدم که اجازه داده ام ذهنم به چیزهای دست نیافتنی مشغول شود. باز روز از نو، روزی از نو.
کم کم در اعماق ذهنم دستگاهی تعبیه کردم تا سد راه تمام رؤیاها و آرزوهایی شود که خیابان ها، رومه ها و فیلم های شیکاگو در من بر می انگیختند. داشتم دوران کودکی دومی را می گذراندم؛ محدودیت امکانات از نو بر من آشکار شده بود. چه رؤیاهایی می توانستم در سر بپرورانم که در آن احتمال تحقق باشد؟ هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید و به تدریج، دقیقا بر همان هیچ، همان حس دائم خواستن بدون داشتن، منفور بودن بدون دلیل بود که ذهنم متکی شد. داشتم به ابهام در می یافتم که زندگی برای یک سیاه پوست در آمریکا چه معنایی دارد، نه در قالب وقایع بیرونی، لینچ کردن، جیم کروییسم و خشونت های بی پایان، بلکه در لباس احساسات به چهار میخ کشیده شده، درد روحی.
دریافتم که زندگی سیاهان از آنجا که به رنجی که می برند آگاه نیستند، سرزمینی بی حاصل است و تنها معدودی از سیاهان[که] معنای زندگی شان را می دانند، می توانند سرگذشت شان را بیان کنند.

عطش آمریکایی، ص 33-35
ریچارد رایت
مترجم: فرزانه طاهری


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

چاپ سي دي فوري کلینیک بتن ایران AliMoosaei TIK VPN سریال_موویز دریا موج Dana