مدام باید غم خورد، رنج کشید، اذیت شد، درد را تحمل کرد، غصه را جرعه جرعه نوشید، که چه؟ که موعد رهایی و زمان راحتی چه وقت می رسد؟
البته این در صورتی است که باور نداشته باشی که بعد از اینجا، جای دیگری هست که متر و معیارش متفاوت است و دیگر کاری از تو بر نمی آید. هر چند این اعتقاد صرفا دل خوش کنکی بیش نیست و واقعیت را تغییر نمی دهد، که عقلی هست که مدام دم گوش آدمی بخواند: اگر جهانی دیگر نباشد چرا با این دقت آفریده شده ای؟ و اگر سازنده ات بی هدف ساخت، چطور تو بی هدف قدم از قدم بر نمی داری؟
بگذریم.
گاهی آرزو میکنی که نباشی، که بروی جایی که برگشتی ندارد اما دل بستگی ها و دل بستگان مانع از رشد و بزرگ شدن این آرزوها می کنند.
کجا بروی و تنهای شان بگذاری؟ بروی که راحت باشی و از ناراحتی دق کنند؟ از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنی برای آسودگی و بارت را بر دوش شان بگذاری که زیر آن کمر خم کنند؟
غم ندیدن شان، در آغوش نکشیدن شان، نبوسیدن شان، نبوییدن شان قطعا دوباره و چند باره تو را می کشد و چنان گران می آید که آرزو می کنی برگردی و تمام مشکلات را به جان بخری و دم بر نیاوری، بلکه دم به دم و راه به راه سجده ی شکر به جا آوری که آنها را داری.
نگاهت به زندگی تغییر می کند و تعریفت از آن، این می شود که رنج بکشم، اذیت بشوم، درد بکشم، تلاش کنم، بدوم برای دیدن خنده و راحتی و آسودگی و آسایش و لذت بردن شان از زندگی.
درباره این سایت