آیاسار



#برشی_از_یک_کتاب


استاد علی صفایی حائری:


من این را خیلى راحت به شما مى‌گویم اگر دنیا برایتان بزرگ است، خیالتان راحت باشد که به آخرت، حتى اگر با ادله هم برایتان اثبات بشود ایمان و گرایش ندارید.بحث یقین نیست.بحث برهان نیست. 

بحث خواستن است. نمى‌خواهى؛ چون اینجا برایت بزرگ و گشاد است.مگر مرض دارم هجرت کنم وقتى که این همه دور و برم آب و علف است‌؟! گوسفندهایم را بردارم کجا بروم‌؟! ولى وقتى که گوسفندهایت دنیا را چریده باشند، وقتى که دنیا برایت تنگ شده باشد، وقتى آسمان آنقدر کوتاه شود که نتوانى سرت را بلند کنى و مجبور باشى سرت را روى زانوانت بگذارى و گریه کنى؛ اگر این آسمان پایین و این دنیاى تنگ را احساس کردى، آن موقع به 

امامت،به ولایت،به رسالت،به دین،به وحى،به غیب محتاج مى‌شوى ؛ آن هم به وحى،به عنوان یک خط‌؛ «یُؤمِنُونَ‌ بِما أُنْزِلَ‌ الَیْکَ‌ وَ ما أُنْزِلَ‌ مِنْ‌ قَبْلِکَ‌» ، نه به عنوان یک رسول،بلکه به عنوان یک خط‌ مستمر از آدم تا خاتم، از جامعه عشایرى تا جامعه کشاورزى تا جامعۀ صنعتى تا جامعۀ فوق صنعتى و مدرن، در تمامى این جریانها، تو به امتى محتاج هستى با کیفیتى دیگر، نه برخاسته از شرایط‌ اقتصادى و تولیدى و متکى به اصناف و احزاب و حقوق و آزادى و. که متکى به بینات و بصیرت و متکى به تربیت و به جمع آورى و به جادادن این نفوس است



 #خط_انتقال_معارف ص۷۱


منبع: کانال استاد علی صفائی حائری در پیامرسان ایتا


#برشی_از_یک_کتاب


نباید گرو موقعیت‌ها بود که اگر با فلانى باشم بهتر خواهم بود. اگر با فلانى ازدواج کنم، به من رشد مى‌دهد و از این حرف‌ها. چون هیچ کسى نمى‌تواند به تو رشد بدهد. این تو هستى که در هر موقعیتى مى‌توانى رشد کنى و یا خسارت ببینى.


گیرم تو در کنار رسول باشى و یا همراه فاطمه، این درست که اینجا زمینه بهتر است، ولى این هم هست که تکلیف بیشترى از تو مى‌خواهند.


در هر حال این زمینه‌ها مهم نیستند، وضعیتى که تو مى‌گیرى و اطاعتى که تو خواهى داشت، تو را بالا می‌برد و یا پایین مى‌آورد.


البته این حرف‌ها بر ما که با چیزهاى دیگر مأنوس بودیم، سنگینى مى کند. ما دوست داریم با فلانى باشیم و در فلان جا زندگى کنیم و اسمش را هم مى‌گذاریم خدا و رشد، غافل از آنکه رشد ما در گرو همین اطاعت و تقوى، همین عبودیت است؛ یعنى اینکه در هر موقعیتى تکلیفمان را بیاوریم و اسیر موقعیت‌هاى خوب و یا بد نباشیم.


#صراط، علی صفائی حائری، ص ۱۵۰


کانال استاد علی صفائی حائری در پیامرسان ایتا


#برشی_از_یک_کتاب



یک عده ای می گویند : بابا ! خدا بزرگ تر از آن است که بنده هایش را عِقاب کند . او بزرگ و عظیم و رحیم است . مادر بچه اش را نمی سوزاند ، آن وقت خدا بسوزاند ؟! عمو ! برو ، خدا بچه هایش را نمی سوزاند آن ها را دوست دارد . یک وقت هم اگر بچه هایش کاری بکنند ، می گوید : خیلی بدی نکنید ؛ که آتش دارم . می خواهد آن ها را تنبیه کرده و بترساند وگرنه در آتش که نمی برد . این ها کسانی هستند که عظمت خدا را دلیل نفی معاد می دانند . می خواهند به خدا معتقد باشند ، در حالی که هیچ اعتقادی به او ندارند . می خواهند که با عظمت او عذری برای آزادی خودشان داشته باشند . در جواب این ها باید گفت : اینکه خدا بزرگ تر از آن است . در این بحثی نیست . بحث در این است که خدا هستی را « منظم » آفریده و کسی که در این هستی « حرکت صحیحی » نداشته باشد می سوزد . درست مثل وقتی که من کبریت را زیر پیراهنم بکشم آتش می گیرد . حال تو بگو : خدا بزرگ تر از آن است که مرا بسوزاند او قانون هایی را در هستی گذاشته و به من هم گفته است که با آن ها درگیر نشو . راه و روش زندگی را هم برایم توضیح داده تا درگیر نشوم . ولی منی که درگیری با آن ها را خودم خواسته ام و خودم فساد به بار آورده ام ، نمی خواهم بسوزم ؟! چرا نسوزم ؟! که سوختن یک امر طبیعی است . عظمت او باعث تنظیم این هستی است و نظم این هستی باعث ضربه خوردن ماست . تعبیری که قرآن از معاد دارد این است که ( وَتَرَىٰ کُلَّ أُمَّةٍ جَاثِیَةً کُلُّ أُمَّةٍ تُدْعَىٰ إِلَىٰ کِتَابِهَا الْیَوْمَ تُجْزَوْنَ مَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَجاثیه 28 ) جزای شما ، همان عمل خودتان است و چیز تازه ای نیست . 


 حیات برتر ، علی صفایی حائری ، ص 53


کانال استاد علی صفائی حائری


#برشی_از_یک_کتاب


استاد علی صفایی حائری:


قرآن کتابى است که براى هر درد، درمانى دارد. و کتابى است که براى هرکس هدایتى دارد و شفایى مى‌آورد.  براى یک بیمار، گاهى بیش از یک آیه لازم نیست. اگر تمام قرآن را بررسى کند و این آیه را کنار بگذارد، درمان نخواهد شد و شفایى نخواهد گرفت و اگر فقط‌ همین یک آیه را ببیند و همان آیه برایش تلاوت شود و در آن تدبر کند، از آن بهره خواهد گرفت و راهش را خواهد یافت.  آنچه در قرآن از آن یاد شده، تلاوت آیه‌هاست. و آنچه مانع گمراهى است،به شهادت قرآن دو چیز است:  وَ کَیْفَ‌ تَکْفُرُونَ‌ بِاللّهِ‌ وَ أَنْتُمْ‌ تُتْلى‌ عَلَیْکُم آیاتُ‌ اللّه وَ فیکُم رَسُولُه. ١چگونه کفر مى‌ورزید در هنگامى که آیه‌ها بر شما تلاوت مى‌شود و رسول در میان شما هست. مانع از کفر ورزیدن و گمراهى همین تلاوت آیه‌ها و وجود رسول است و همین است که پس از رسول،باید رسول، جانشینى بیابد که همراه قرآن و تلاوت آیه‌ها باشد و از گمراهى جلوگیرى نماید. 



 #روش_برداشت_از_قرآن ، ص 23


منبع: کانال استاد علی صفائی حائری در ایتا


#برشی_از_یک_کتاب



مادام که تلقى ما از انسان و برداشت ما از خویشتن دگرگون نشده، 

مادام که نقش انسان مجهول مانده و بینش او از این نقش در حد تنوع، در حد زندگى تکرارى و مدار بسته، در حد خوشى‌ها و سرگرمى‌ها، در حد بازیگر شدن و بازیچه ماندن، و تماشاچى بودن، خلاصه شده، 

مادام که زندگى جز نمایش و بازى،بارى ندارد، ناچار سنگینى حجاب طبیعى است، مگر اینکه با شعارها همراه شوى و یا در جو روشنفکرى قرار بگیرى و یا بخواهى به گونه‌اى دیگر به نمایش بپردازى، یا بخواهند با تشویق و تعریف آماده‌ات سازند. 

مادام که تلقى ما از خویش عوض نشود، حجاب هیچ مفهومى نخواهد داشت و چیزى جز کفن سیاه و قبرستان خانه و مرگ نشاط‌ زندگى و نابودى شادى‌ها، عنوان نخواهد گرفت. 


 #روابط_متکامل_زن_ومرد ص۳۹



منبع: کانال رسمی استاد علی صفایی حائری در پیام رسان ایتا


#برشی_از_یک_کتاب

#توجیه_معجزه_ممنوع


مسأله معجزه ، احتیاج به توجیه ندارد که تمامی هستی معجزه است . طبیعت ، معجزه ای است که ما با آن « مأنوس » شده ایم و معجزه ، طبیعتی است که هنوز با آن « مأنوس » نشده ایم . معجزه ، طبیعت (نامأنوس) است و طبیعت معجزه (مأنوس) . ما همیشه می پرسیم : چرا آتش ابراهیم را نسوزاند ؟ در حالی که سؤال این است چرا باید آتش بسوزاند ؟ 

این پیوست و علیّت از کجا به وجود آمده است ؟

 چرا عصای موسی مار شد ؟

 ما می بینیم در هستی مولکول ها مار می شوند ، فیل می شوند ، کرگدن می شوند . این ها در اثر نظامی به وجود آمده اند . 

مگر این ها اعجاز نیستند ؟ این ها هم اعجازند . با این تفاوت که ما با آن ها مأنوس شده ایم و به خاطر همین است که راحت می پذیریم وگرنه پرواز پشه ها هم اعجاز است .


حرکت ، علی صفایی حائری ، ص 87


منبع: کانال رسمی استاد علی صفائی حائری در پیام رسان ایتا


(این داستان کوتاه ارزش چاپ ندارد ولی شاید ارزش خواندن داشته باشد)


شغال سر بر آستان کفتار سایید و به پابوسی شتافت و در حالی که از فرط خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، گفت: تمام شد سرورم، تمام شد؛ شیر جنگل بی یال و کوپال گوشه ای افتاده و وقت سورچرانی و خوش گذرانی است، نفس های آخرش را دارد می کشد و کمی دست بجنبانید، ده دوازده درخت آن طرف تر، زیر کهنسال ترین درخت جنگل او را می بینید که آخرین لحظات عمرش را می گذراند و نفسش به خس خس افتاده است. حیف است ای سرور جدید تمام جنگل سرسبز، این صحنه را از دست بدهید و کیفور و سرمست از این پیروزی نشوید.


ادامه مطلب

#برشی_از_یک_کتاب

#رمان_اجتماعی


معمولا ویژگی های هر انسان به دو چیز بستگی دارد؛ یکی آنچه در خود دارد و دیگری آنچه از دیگران می گیرد و چیزی که افراد را از یکدیگر متمایز می کند نسبت میان این دو عامل است. بعضی، و باید گفت بیشتر مردم، زحمت تفکر و تأمل و استقلال اندیشه را به خود نمی دهند و مثل چرخی هستند که در همان جهت مرسوم و معمول دور می زند. این گروه در گفتار و رفتارشان از دیگران سرمشق می گیرند و به همان راهی می روند که عادت کرده اند و آداب و سنتها به آنها یاد داده است؛ ولی هستند کسانی که چنین نیستند و با موتور اراده و فکر خود حرکت می کنند و پیرو افکار و عقایدی هستند که به یاری تجربه و اندیشه به آن رسیده اند؛ عقاید و افکار دیگران را وقتی می پذیرند که محک بزنند و خوب و بد آن را بسنجند.



رستاخیز، لئو تولستوی، مترجم: محمد مجلسی، صفحه 537 


#برشی_از_یک_کتاب

#رمان_اجتماعی


از اعتقادات بی پایه ی بیشتر مردم یکی این است که خیال می کنند هرکس دارای خصوصیاتی است تغییر ناپذیر؛ یکی بد است و دیگری خوب؛ این هوشیار است و آن احمق؛ این فعال است و آن تنبل. حال آنکه اینجور نیست. می شود گفت فلانی ظاهرا آدم بدی نیست؛ یا فلانی تا حالا نشان آدم کم هوش و حواسی نیست، یا فلانی در بیشتر کارها زرنگ و فعال است. ولی نمی توان به قاطعیت گفت که آن شخص خوب است و این شخص بد. آن یکی آدمی است باهوش و این یکی آدمی است نفهم و بی استعداد. و متاسفانه غالبا اینجور قضاوت می کنیم. آدم ها مثل رودخانه اند؛ اگر چه همه یک شکل و یک جورند ولی رودخانه را که دیده اید، همچنانکه پیش می رود، گاهی آهسته حرکت می کند گاهی تند، گاهی به کوهسار می رسد باریک می شود، گاهی به دشت می رسد پهن می شود، وسعت پیدا می کند؛ در جایی آبش سرد است و چند فرسنگ آن طرف تر گرم می شود؛ یک زمان آرام است و یک زمان طغیان می کند. هر انسانی در خود عناصر خوب و بد را دارد؛ گاهی روی خوبش را نشان می دهد، گاهی روی بدش را؛ گاهی عناصر خوبش را به کار می گیرد و گاهی عناصر بدش را به کار می اندازد.



رستاخیز، لئو تولستوی، مترجم:محمد مجلسی، صفحه 292


#برشی_از_یک_کتاب

#رمان_اجتماعی


مدتی کوتاه،پاک گیج شده بودم و نمی دانستم تنهایی چه کنم. بیش از نیم قرن از سلیمان مراقبت کرده بودم . زندگی روزانه ام با محوریت خواسته های او و در همینشینی اش شکل گرفته بود. حالا آزاد بودم که طبق خواسته ام عمل کنم، اما خودم هم می دانستم این آزادی توهمی بیش نیست، چون آنچه بیش از همه آرزویش را داشتم از دسترسم دور بود. مردم همیشه می گویند هدفی برای زندگی ات پیدا کن و همسو با آن زندگی کن. اما گاهی، وقتی عمر انسان به انتها نزدیک می شود، تازه می فهمد چه هدفی در زندگی اش داشته، هدفی که احتمالا فراموشش کرده بوده. آن وقت که پایم لب گور بود احساس می کردم بی هدفم و سرگردانم.

 

و کوهستان به طنین آمد، خالد حسینی، مترجم: نسترن ظهیری، صفحه 157-158


#برشی_از_یک_کتاب

#اعتقادی


واقعیتش این است که من هنوز براى این دنیا،براى این هفتاد سالم کارى نکرده‌ام،برنامه ریزى نکرده‌ام حتى موجودى خودم را ارزیابى نکرده‌ام چه رسد به این که بخواهم براى دنیاهاى دیگر،برنامه که هیچ، امکاناتى،بودجه‌اى و وسائلى فراهم بکنم.در دعاى شعبانیه هم هست: 

«فقد افنیت عمرى فى شرة السهو عنک و ابلیت شبابى فى سکرة التباعد منک» ؛ خدایا! من تمامى سرمایه‌ام را با سهو،با فراموشى نابود کرده‌ام. یادم رفته تا کجا مى‌خواهم بروم. 

«افنیت عمرى فى شرة السهو عنک و ابلیت شبابى» ؛ واقعاً جوانى‌مان را کهنه کرده‌ایم، کهنه که هیچ، پیر شدیم. من گاهى مى‌خواهم بلند شوم باید از دست‌هایم کمک بگیرم، از دیوار کمک بگیرم . من به هر دو داستان اشاره کردم؛ جوان مشکلش این است که تواناست و باکش نیست، اصلاً فکر نمى‌کند؛ یعنى حساب نمى‌کند که نیروى این چشم تمام مى‌شود،باطرى او آخرین لحظه‌هایش را طى مى‌کند.با چشمش به هر چیزى نگاه مى‌کند.با گوشش هر چیزى را مى‌شنود.با دلش هر چیزى را جمع مى‌کند.به هر چیزى اجازه ورود به لحظه‌هایش را مى‌دهد و باکش هم نیست، خیال مى‌کند چون به همان که مى‌خواهد، مى‌تواند برسد، همیشه هم همینطور خواهد بود. دلیل آن هم این است که یا توانمندى‌اش او را مغرور کرده و یا جهلش به دورى راه و به حجم مشکلات و اندازه‌هاى عظیم موانع او را مغرور کرده است و .این حرفها تازه شروع روضه است! هنوز اول حرف است. خوب دقت کنید! حضرت مى‌گوید من جوانى‌ام را تمام کرده‌ام،با سهو و با فراموشى و. 

«و ابلیت شبابى فى سکرة التباعد منک» ؛ من جوانى‌ام را کهنه کردم در اینکه با مستى از تو دور شده‌ام و باکم نبود. دورى که تو هم پاداشم را مى‌دادى؛ تباعد بود.تنها من از تو دور نشدم، تو هم مرا رها و واگذارم کردى. گفتى بروم درها را بزنم،بن‌بست‌ها را ببینم و تجربه کنم. وقتى از تو نپذیرفتم و هدایت تو را نخواستم، آن وقت تو رهایم کردى.من در مستى، خیال مى‌کردم. مست بودم و متوجه نبودم که در چه درصدى از مشکلات هستم. «سکرة التباعد» ، مستى و دورى دو طرفه است. 



خط انتقال معارف، علی صفائی حائری، صفحه۱۳۴


منبع: کانال استاد علی صفائی حائری در پیام رسان ایتا


#برشی_از_یک_کتاب

#رمان_مذهبی


عشق موهبتی خدایی است که تنها بر اساس ظرفیتی که خودت برای روحت رقم زده ای، اتفاق می افتد. دلیلش خودت هستی. در جست و جوی علّتی نباش. عشق، خود بالاترین دلیل و راهنماست بر مقصدی که جز سعادت نیست. مبارکت باشد که عشق، درِ خانه ی قلبت را کوبیده است. پاسخ به فطرت، آغاز رستگاری است.


فصل فیروزه، محبوبه زارع، صفحه 92


#برشی_از_یک_کتاب

#اعتقادی_عدل


اوامر قرآن، نشان بطلان نظریه ی «جبر» است؛ زیرا صدور امر وقتی است که مأمور، قدرت بر اطاعت داشته باشد، و کسی که مجبور است و فاعل فعل خود نیست، قدرت بر اطاعت ندارد و صدور امر، نسبت به او لغو بوده و عاقلانه نیست.

نواهی قرآن، بطلان نظریه ی «تفویض» را اعلام می کند.

نهی، دلیلی است بر منع، دلیلی است برناروا و حرام بودن، نشانی است از وجود منع قانونی، ضد تفویض است.


راه قرآن، آیت الله سید رضا صدر، صص 34-35


#برشی_از_یک_کتاب

#رمان_تاریخی_مذهبی


ماه بانو به زبان نمی آورد اما در دل معتقد بود که مادران باید مثل زندانبان مراقب دخترانشان باشند همانطور که دختران چون زندانیان باید در فکر فرار؛ این قانون طبیعت است و کاریش نمی شود کرد. اگر چه شهامت گفتن چنین حرفی را هیچگاه نداشت اما زندگی ساده با مردم ساده به او یاد داده بود تا این حد طبیعی فکر کند و با خود روراست باشد.


ایراندخت، بهنام ناصح، صفحه 30


#برشی_از_یک_کتاب

#داستان_طنز


جنازه ای را به سوی قبرستان تشییع می کردند. مردی با فرزندش به آن ها برخوردند، فرزند از پدرش پرسید: پدر آن مرده را کجا می برند؟
پدر گفت: فرزندم به جایی که نه غذا هست نه آب، نه لباس هست نه پول، نه چراغی هست نه نور.
فرزند گفت: پس پدر، حتما او را به خانه ی ما می برند!


قند پارسی از کلیات عبید زاکانی، سید فرخ زند وکیلی، صفحه 30


بوسه نماینده شیروان بر تصویر وزیر کشور



نمایندگان مجلس همیشه خود را وکلای مردم معرفی کرده و می کنند و این یعنی آنها «وکیل الملّه» اند، اما گاهی بعضی گفتارها و رفتار ها از بعضی از این نمایندگان مجلس سر می زند که راحت می توانی بگویی این افراد نمایندگان دولت اند و قوانین و طرح هایی را تصویب می کنند که بیش از آنکه به کام مردم شیرین بیاید، به دهان دولت شیرین می آید و شعار نگفته شان این می شود که «علف باید به دهن بزی شیرین بیاد». این نمایندگان همانند که به «وکیل الدوله» معروف اند. از قدیم الأیام؛ از همان روزی که ایرانی و ایرانی جماعت با مجلس و تصویب قانون آشنا شد، بیش از آنکه «وکیل الملّه» ببیند، «وکیل الدوله» دید. دولت ها و در واقع حکومت ها و حاکم های دست نشانده گاه با پول و «کیف انگلیسی» دم نماینده مجلس را می دیدند و سرش را به آخوری گرم می کردند تا دهانش بجند و نشخوار کند و برای مردم و به نفع آن ها باز نشود و داد سخن ندهد و قانونی تصویب نکند. و گاهی شکل کار عوض می شد و «حیله ی آمریکایی» جای کیف انگلیسی را می گرفت و انتخابات فرمایشی برگزار می شد و  نمایندگان از قبل تعیین شده ای به مجلس راه پیدا می کردند و چون دست بسته سر در برابر ولی نعمت خود خم کرده بودند و بر خوان کرم و لطف و مرحمتی او نشسته بودند و مشغول پر کردن شکم خود و عائله بودند، شکم های گرسنه را فراموش کرده، پاچه ی ارباب می لیسیدند.

این دوره ها که تمام شد، نمایی از «وکیل الملّه» ها رخ نمود لکن دیری نپایید که دوباره سر و کله ی «وکیل الدوله» ها پیدا شد و در باغ سبز نشان مردم دادند و دم گوششان از گل و گلستان و عود و عنبر و چرب و شیرین و لذت و شهوت  گفتند و «چشم هایشان را جادو کردند» و بر سر کار آمدند.

البته باید گفت که جادو کردن چشم لازم نداشت وقتی انسان هلوع و عجول آفریده شده است مگر آنکه جادو محرّک حس استعجال او باشد.

«وکیل الدوله» های جدید نه چشم طمع به «کیف انگلیسی» داشتند و نه «حیله ی آمریکایی» آن ها را به کرسی نشانده بود اما به شکلی جدید و آفتاب پرست مانند چهره ی خود را تغییر دادند؛ قانونگذار اند و چم و خم کار را می دانند، بنابراین کاملا قانونی حقوق وکالت مردم را به جیب می زنند و از سفره ی رنگین دولت متنعم  و شکم سیرند و دعا به جان رییس جمهور می کنند و بوسه بر تصویر وزیر می زنند و قانون تصویب می کنند؛ هر آنچه که به مذاق دولت خوش بیاید.



عن أبی عبد الله علیه السلام قال: خرج الحسن بن علی علیهما السلام إلى مکة سنة ماشیا، فورمت قدماه، فقال له بعض موالیه: لو رکبت لسکن عنک هذا الورم، فقال کلا إذا أتینا هذا المنزل فإنه یستقبلک أسود ومعه دهن فاشتر منه ولا تماکسه، فقال له: بابی أنت وأمی ما قدمنا منزلا فیه أحد یبیع هذا الدواء فقال له: بلى إنه أمامک دون المنزل فسارا میلا فإذا هو بالأسود، فقال الحسن علیه السلام لمولاه: دونک الرجل، فخذ منه الدهن وأعطه الثمن، فقال الأسود: یا غلام لمن أردت هذا الدهن؟ فقال للحسن بن علی فقال: انطلق بی إلیه، فانطلق فأدخله إلیه فقال له:

 *بأبی أنت وأمی لم أعلم انک تحتاج إلى هذا أو ترى ذلک ولست آخذ له ثمنا، إنما أنا مولاک ولکن ادع الله أن یرزقنی ذکرا سویا یحبکم أهل البیت، فإنی خلفت أهلی تمخض، فقال: انطلق إلى منزلک فقد وهب الله لک ذکرا سویا وهو من شیعتنا.* 



 امام صادق علیه السّلام فرمود:حسن بن على علیه السّلام یک سال پیاده به مکه مى‌رفت و دو پایش ورم برداشت یکى از بستگانش عرض کرد: 

اگر سوار شوید،این ورم فرونشیند،فرمود:نه هرگز،وقتى به این منزل برسیم مرد سیاهى جلوت آید که روغنى با خود دارد،آن را بخر و در قیمت آن با او چانه نزن،وابستۀ آن حضرت گفت:پدر و مادرم قربانت ما به هیچ منزلى نرسیدیم که کسى باشد و چنین دوائى بفروشد،به او فرمود:چرا،آن مرد در پیش تو است اندکى به این منزل مانده،یک میل راه طى کردند بناگاه آن سیاه پیدا شد،امام حسن علیه السّلام فرمود:برو نزد این مرد و دارو را از او بگیر و قیمت آن را به او بده، 

آن سیاه گفت:اى غلام این روغن را براى کى مى‌خواهى‌؟ 

گفت:براى حسن بن على علیه السّلام،گفت:مرا نزد آن حضرت ببر،او را خدمت آن حضرت آورد،مرد سیاه به آن حضرت عرض کرد:پدر و مادرم قربانت من نمى‌دانستم شما نیاز به این دارو دارید،تو خودت این را مى‌دانى‌؟من در برابر آن بهائى نمى‌گیرم همانا من غلام شما هستم ولى نزد خدا دعا کن که یک پسر درستى به من بدهد و دوستدار شما خانواده باشد،زیرا من خانوادۀ خود را در حال زائیدن گذاشتم و آمدم،امام حسن علیه السّلام فرمود:به منزلت برو که خدا به تو پسر سالمى بخشید و او از شیعیان ماست. 


الکافی، کتاب الحجة، ابواب التواریخ، باب مولد الحسن بن علی علیهما السلام، ح 6



محمّد بن یحیى عن أحمد بن محمّد و علیّ‌ بن محمّد عن سهل بن زیاد جمیعا عن ابن محبوب عن أبی حمزة عن أبی جعفر علیه السّلام قال: 
لمّا قبض أمیر المؤمنین علیه السّلام قام الحسن بن علیّ‌ علیه السّلام فی مسجد الکوفة فحمد اللّه-و أثنى علیه و صلّى على النّبیّ‌ صلّى اللّه علیه و آله. 
ثمّ‌ قال أیّها النّاس-إنّه قد قبض فی هذه اللّیلة-رجل ما سبقه الأوّلون-و لا یدرکه الآخرون-إنّه کان لصاحب رایة رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله-عن یمینه جبرئیل و عن یساره میکائیل-لا ینثنی حتّى یفتح اللّه له-و اللّه ما ترک بیضاء و لا حمراء-إلاّ سبعمائة درهم فضلت عن عطائه-أراد أن یشتری بها خادما لأهله-و اللّه لقد قبض فی اللّیلة الّتی فیها-قبض وصیّ‌ موسى یوشع بن نون-و اللّیلة الّتی عرج فیها بعیسى ابن مریم-و اللّیلة الّتی نزّل فیها القرآن. 


امام باقر علیه السّلام فرمود:چون امیر المؤمنین علیه السّلام از دنیا رفت،حسن بن على علیه السّلام در مسجد کوفه به پا خاست،و سپاس خدا را گفت و بر او ستایش نمود و سپس فرمود: 
اى مردم،به راستى،امشب مردى درگذشت که اولین،از او پیش نباشند و آخرین،به او نرسند،او پرچمدار رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بود،جبرئیل در سمت راستش بود و میکائیل در سمت چپش از میدان برنمى‌گشت تا خدا به او پیروزى مى‌داد،به خدا سپید و سرخى(نقره و طلا)به جاى نگذاشته،جز هفتصد درهم که از عطاى او فزون از هزینه بود و مى‌خواست با آن یک خدمتکارى براى خانوادۀ خود بخرد. 
به خدا در شبى وفات کرد که وصى موسى یوشع بن نون در آن وفات کرد و در همان شبى که عیسى بن مریم را به آسمان بردند و در شبى که قرآن در آن فرود آمد. 


کافی، شیخ کلینی، کتاب الحجة، ابواب التواریخ، باب مولد امیرالمؤمنین صلوات الله علیه، ح8


#برشی_از_یک_کتاب

#کلام_فرق_و_ادیان


بر این باورم که فهم وهابی از توحید چیزی جز یک تصور نجدی(منطقه ای در عربستان که نطفه ی وهابیت در آن بسته شد) صحرا نشینی نیست. و با این تصور است که از اسلام دینی راکد و جامد ساخته اند که از مسواک و مشک(بوی خوش) و (بلند کردن) ریش و (کوتاه کردن) سبیل و . نمی کند.
|||||||||||
۷۷۷۷۷۷
اعتقد أنّ الفهم الوهابی للتوحید، لیس الّا تصوراً نجدیاً بدویاً. و بهذا التصور جعلوا من الإسلام دیناً راکداً جامداً لا یتعدی المسواک و المسک و اللحی و التقصیر و .

ادریس الحسینی، لقد شیّعنی الحسین الإنتقال الصعب فی رحاب المعتقد و المذهب، ص 29، الطبعة الثالثة، 1995 م-1416 ه، دارالنخیل للطباعة و النشر، بیروت


#برشی_از_یک_کتاب
#کلام_فرق_و_ادیان
تشیع از ابداعات فارس ها نمی باشد (آن ها پایه گذارش نبودند) مگر نزد دلقک های تاریخ. عرب ها در شیعه شدن سبقت داشتند و همان ها بودند که آن را وارد سرزمین فارس کردند و دلیل بر این مطلب آن است که اکثر علمای بزرگ اهل سنت در (علوم) تفسیر، حدیث، ادبیات و لغت فارس بودند. و ایران بر سنت اموی در دشنام [امام] علی علیه السلام و لعن کردن او در مساجد و بر بالای منبرها باقی ماند، بلکه [بالاتر] بعضی از شهرهای ایران مانند اصفهان در زمان عمر بن عبدالعزیز نپذیرفتند که از لعن کردن [امام] علی  علیه السلام باز گردند و از اجابت دستور او(عمر بن عبدالعزیز) سر باز زدند.



و لم یکن التشیّع من ابداع الفرس إلّا عند مهرجی التاریخ، فالعرب سبّاقون إلی التشیّع. و هم الذین ادخلوه إلی فارس و الدلیل علی ذلک: إنّ معظم علماء اهل السنّة الکبار فی التفسیر و الحدیث و الأدب و اللغة . هم من الفرس. و بقیت ایران علی السنّة الأمویة فی سبّ علی [علیه السلام] و لعنه فی المساجد و علی المنابر. بل إنّ بعض المدن الإیرانیة رفضت أن تحید عن لعن الإمام علی [علیه السلام] فی عهد عمر بن عبدالعزیز و أبت الإستجابة لقراره کمدینة اصفهان.



ادریس الحسینی، لقد شیّعنی الحسین الإنتقال الصعب فی رحاب المعتقد و المذهب، صفحه 94 ،الطبعة الثالثة، 1995 م-1416 ه، دارالنخیل للطباعة و النشر، بیروت


وَ قَالَ ( علیه السلام ) : أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اکْتِسَابِ الْإِخْوَانِ وَ أَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَیَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ.
امام علیه السلام فرموده است: ناتوانترین مردم کسی است که از دوستیابی ناتوان باشد، و ناتوانتر او کسی است که از دست بدهد دوستی از یاران را که به دست آورده (زیرا دوست یافتن آسان تر است از نگاهداشتن او). 

​​(نهج البلاغه، حکمت 11)


- شما با توجه به رشته ی تحصیلی تون و رزومه ای که دارید و همینطور توانایی هایی که در این مصاحبه در ارتباط گرفتن با ما، از خودتون نشون دادید به عنوان کارمند روابط عمومی در این شرکت پذیرفته شدید. طی یکی، دو روز آینده مدارک تون رو تکمیل کنید و بعد از ان کارتون رو شروع کنید، موفق باشید.

 

ادامه مطلب

و من کلام له (علیه السلام) قَالَهُ وَ هُوَ یَلِی غُسْلَ رَسُولِ اللَّهِ (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) وَ تَجْهِیزَهُ:

به هنگام غسل دادن پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )فرمود:

 

 *بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی یَا رَسُولَ اللَّهِ لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِک مَا لَمْ یَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَیْرِک مِنَ النُّبُوَّةِ وَ الْإِنْبَاءِ وَ أَخْبَارِ السَّمَاءِ. خَصَّصْتَ حَتَّى صِرْتَ مُسَلِّیاً عَمَّنْ سِوَاک وَ عَمَّمْتَ حَتَّى صَارَ النَّاسُ فِیک سَوَاءً. وَ لَوْ لَا أَنَّک أَمَرْتَ بِالصَّبْرِ وَ نَهَیْتَ عَنِ الْجَزَعِ لَأَنْفَدْنَا عَلَیْک مَاءَ الشُّئُونِ وَ لَکانَ الدَّاءُ مُمَاطِلًا وَ الْکمَدُ مُحَالِفاً وَ قَلَّا لَک وَ لَکنَّهُ مَا لَا یُمْلَک رَدُّهُ وَ لَا یُسْتَطَاعُ دَفْعُهُ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی اذْکرْنَا عِنْدَ رَبِّک وَ اجْعَلْنَا مِنْ بَالِک.* 

 

پدر و مادرم فداى تو اى رسول خدا با مرگ تو رشته اى پاره شد که در مرگ دیگران اینگونه قطع نشد، با مرگ تو رشته پیامبرى، و فرود آمدن پیام و اخبار آسمانى گسست. مصیبت تو، دیگر مصیبت دیدگان را به شکیبایى واداشت، و همه را در مصیبت تو یکسان عزادار کرد. اگر به شکیبایى امر نمى کردى، و از بى تابى نهى نمى فرمودى، آنقدر اشک مى ریختم تا اشک هایم تمام شود، و این درد جانکاه همیشه در من مى ماند، و اندوهم جاودانه مى شد، که همه اینها در مصیب تو ناچیز است چه باید کرد که زندگى را دوباره نمى توان بازگرداند، و مرگ را نمى شود مانع شد، پدر و مادرم فداى تو ما را در پیشگاه پروردگارت یاد کن، و در خاطر خود نگهدار.

نهج البلاغه (ترجمه دشتی)، خطبه 235


أعزیکم بذکری ارتحال سید الرسل نبیّنا الکریم ابی القاسم المصطفی محمد صلّی اللّه علیه و آله من هذه الدنیا و التحاقه بالرفیق الأعلی.


سالروز رحلت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله را تسلیت عرض می کنم.


قال الحسین علیه السلام:
مَوتٌ فی عزٍّ خَیْرٌ مِنْ حیاةٍ فی ذُلٍّ
مرگ با عزّت از زندگی در ذلّت برتر است.

ثروتمندان معمولا برای خانه های خود کارگرانی را برای تمیز کردن خانه و آشپزی و در یک کلام خانه داری به کار می گیرند. من هم در یکی از این خانه ها کار می کنم؛ خانه ای بزرگ و با صفا در شمال شهر. وارد حیاط خانه که می شوی، سمت راست، باغچه ای است که از دم در ورودی شروع می شود و تا ورودی خانه ادامه دارد و انواع گل نسترن در آن کاشته شده است؛سفید، صورتی، زرد. به فاصله ی دو ماشین سواری پهنِ خارجی؛ از این ماشین هایی که صاحبخانه دارد و نمی دانم اسم شان چیست، همین ماشین هایی که از پژو و سمند کمی عریض تر اند، سمت چپ، باغچه ی دیگری وجود دارد که انواع گل ارکیده و محمدی و گل هایی که نمی شناسم وجود دارند. مسیر ماشین رو هم سقفی از پیچک دارد که مانع رسیدن نور آفتاب به زمین می شود. همیشه که از خانه ام که جنوب شهر و در محله ای تقریبا فقیر نشین است بیرون می آیم، این سوال ذهنم را درگیر می کند که چرا در این کشور همیشه شمال شهر منطقه ی اعیان نشین است؟ و آیا در کشورهای دیگر مثلا کشورهای اروپایی هم ثروتمندان، شمال شهرها زندگی می کنند؟ اما جوابی ندارم که به این سوال ها بدهم و با خودم می گویم: کاش کسی بود که جواب سوال های منِ بی سوادِ از همه جا بی خبر را بدهد. 

ادامه مطلب

محمّد بن یحیى و أحمد بن محمّد عن محمّد بن الحسن عن القاسم النّهدیّ‌ عن إسماعیل بن مهران عن الکناسیّ‌ عن أبی عبد اللّه علیه السّلام قال: 
خرج الحسن بن علیّ‌ علیه السّلام فی بعض عمره-و معه رجل من ولد اّبیر-کان یقول بإمامته-فنزلوا فی منهل من تلک المناهل-تحت نخل یابس قد یبس من العطش-ففرش للحسن علیه السّلام تحت نخلة و فرش لّبیریّ‌ بحذاه تحت نخلة أخرى. 
قال فقال اّبیریّ‌ و رفع رأسه-لو کان فی هذا النّخل رطب لأکلنا منه 
فقال له الحسن-و إنّک لتشتهی الرّطب. 
فقال اّبیریّ‌ نعم-قال فرفع یده إلى السّماء-فدعا بکلام لم أفهمه-فاخضرّت النّخلة ثمّ‌ صارت إلى حالها-فأورقت و حملت رطبا. 
فقال الجمّال الّذی اکتروا منه-سحر و اللّه 
قال فقال الحسن علیه السّلام ویلک لیس بسحر و لکن-دعوة ابن نبیّ‌ مستجابة-قال فصعدوا إلى النّخلة-فصرموا ما کان فیه فکفاهم. 

 

 

الکافی، کتاب التواریخ، باب مولد الحسن بن علی علیهما السلام، ح4

 

 

امام صادق علیه السّلام فرمود:حسن بن على علیه السّلام سالى براى عمره با مردى از فرزندان زبیر که عقیده به امامتش داشت به سفر رفت و در زیر نخل خرمائى خشک‌بار انداختند،آن نخله از بى‌آبى خشک شده بود، براى حضرت زیر آن نخلۀ خشک و براى آن زبیرى زیر نخلۀ دیگرى برابر آن حضرت فرش انداختند 
امام صادق علیه السّلام فرمود:آن زبیرى سر برداشت و گفت:اگر این نخله رطبى داشت ما از آن مى‌خوردیم،امام حسن به او فرمود:تو میل رطب دارى‌؟زبیرى گفت:آرى،زبیرى گفت:آن حضرت دست به آسمان برداشت و سخنى گفت که من آن را نفهمیدم آن نخله سبز شد و به حال آمد و برگ کرد و رطب آورد،جمّالى که شتر از او کرایه کرده بودند گفت:به خدا جادو است. 
امام حسن علیه السّلام به او فرمود:واى بر تو جادو نیست ولى دعاى مستجاب پسر پیامبر است،گوید:از نخل بالا رفتند و آنچه رطب داشت چیدند و براى آنها کافى بود.

 

 

أعزیکم بذکری استشهاد الإمام حسن بن علی المجتبی علیه السلام

سالگرد شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام را خدمت شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض می کنم.


این سوال تمام فکر و ذهنم را به خود درگیر کرده بود، آنقدر که یک روز تصمیم گرفتم با خدا چند کلمه ای صحبت کنم، چند کلمه فقط. به او گفتم:
من تا همین لحظه که با تو دارم صحبت می کنم قهر بود و سرِ جنگ داشتم و صلح موقتی مان هم فقط برای آرامشم بود. اما الآن سوال من از تو این است: تو که خالق ما هستی، آیا فصل آخر زندگی ما مخلوقات تو نابودی است، یا اینکه این راه ادامه دارد تا به نقطه ای برسیم که ذهن بشر از درک آن عاجز است؟
من می دانم که ممکن نیست تو بیایی و جوابم را بدهی، اما یک نشانه ای، علامتی برایم نمایان کن که به جوابم برسم.
این را هم بگویم: از تو هیچ خواهشی ندارم که این کار را بکنی، خواستی راهنمایی کن، نخواستی نکن.
این تمام صحبتم با خدا بود. من گفتم و منتظر نشانه نشستم. اعتراف می کنم: با اینکه با او بد حرف زدم، اما خیلی زود جوابم را داد؛ چند روز بعد که داشتم از اداره بر می گشتم، رادیو را روشن کردم. یک داشت صحبت می کرد. می خواستم موج رادیو را عوض کنم که این جمله را شنیدم: نشانه در خود تو است، آیه تو هستی. از عوض کردن موج منصرف شدم و در عوض صدای رادیو را بلند کردم: این آقایی که سوال می کند به چه دلیل خلقت خداوند هدف دار است و او حکیم است؟ اگر دقت کند جواب این سوال را در خود می یابد. آیا ما انسان ها برای کوچک ترین رفتار و ریزترین حرکت هایمان به دنبال هدف نیستیم؟ صبح از خواب بلند می شویم، چرا؟ برای اینکه برویم دنبال روزی مان. کار می کنیم به چه دلیل؟ به این علت که پول در بیاوریم و زندگی راحت را تجربه کنیم. دوست پیدا می کنم، دنبال هم صحبت می گردیم، برای چه؟ به این دلیل که تنها نباشیم و فشارهای روانی و عصبی تنهایی ما را از پا در نیاورد. ببینید! وقتی ما خودمان برای لحظه لحظه ی زندگی مان به دنبال هدف و دلیل هستیم، آیا کسی که این جهان به این بزرگی را خلق کرده است هدفی از این کار ندارد؟ اگر هدفی نداشت و کارهای او بر اساس حکمت نبود چگونه به ما این توانایی را داد که حکیمانه و هدفمند زندگی کنیم؟ بنابراین می گوییم: نشانه در خود ما است.
بقیه ی صحبت هایش را نشنیدم، نمی خواستم بشنوم چون به این فکر می کردم که با کسی که عمری قهر کرده بودم و او را با کارهایم ناراحت و خشمگین کرده بودم، لحظه ای صحبت کردم و از او راهنمایی خواستم، جوابم را داد با آنکه این قدرت را داشت که من را نابود کند.

 

ادامه مطلب

این تفکرات از نظر شما و یا هر کس دیگری قطعا وحشیانه است. گاهی که با خودم خلوت می کردم، از خودم بابت این تفکرات گاه گاهی خجالت می کشیدم؛ مثلا من خودم را آزاد اندیش می دانستم و خودم را نباید در قید و بند تحجر و افکار متحجرانه قرار بدهم. اما چه می شود کرد که در این زمانه آدم های زیادی دیدیم و البته خواهیم دید که ژست روشنفکری به خود می گیرند و جز افکار شیطانی و وحشیانه و یا حیوانی چیزی در بساط ندارند اما چون این افکار را با شکل و شمایل فلسفه و شبه آن مطرح می کنند، از سوی دیگران مورد پذیرش قرار می گیرند و حتی گاه توسط آنها به اجرا در می آید. تفکر فاشیستی و یا تمایل به نازیسم آیا جز خوی حیوانی و درندگی که بر اساس برتری نژاد است، چیز دیگری دارد؟ آیا این تفکر در دنیا پیروانی ندارد؟

 

ادامه مطلب

تمام این سفر به جز مسیرهای ترددش با ماشین های آمریکایی و راننده های عراقی، برای من زیبا بود و در خاطرم تا ابد خواهند ماند. خاطره ی اولین سفر به عتبات عالیات و اولین لحظه رو به رو شدن با گنبد طلایی مرقد امام علی علیه السلام از شارع الرسول. آخرین دفعه ای که به زیارت رفته بودم، نُه یا ده ساله بودم؛ با پدر و مادرم رفته بودیم مشهد. طبیعت بچگی، شیطنت و بازی و شادی را می طلبید و من هم که تک فرزند خانواده بودم و از نظر فامیل لوس و ننر تشریف داشتم، از حرم فقط دویدن میان صحن ها یادم است و از مشهد بازار و مغازه های اسباب بازی فروشی اش. هر چند الآن خانواده ای نیست که من تک فرزند آن خانواده باشم.

 

ادامه مطلب

ماشین با سرعت بالایی در جاده حرکت می کرد، در این کشور انگار قوانین راهنمایی رانندگی، چیزی بیشتر از خطوطی که کاغذ را سیاه کرده اند، نیستند و باید آیین نامه را دور انداخت. اصلا علائم راهنمایی و رانندگی کو که من صحبت از آیین نامه می کنم؟ در طول این پانصد و چهل و نُه کیلومتری که آمدم یک علامت راهنمایی و رانندگی ندیدم. تابلوی فاصله ی بین شهرها بود اما آن هم دقیق نبود.
ادامه مطلب

عن الحسن بن علی الوشاء قال: سمعت أبا الحسن علیه السلام یقول:

السخی قریب من اللّه قریب من الجنة قریب من الناس بعید من النار والبخیل بعید من الجنة بعید من الناس قریب من النار.

قال: وسمعته یقول:

السخاء شجرة فی الجنة أغصانها فی الدنیا من تعلق بغصن من أغصانها دخل الجنة.

 

راوی گوید: از امام رضا علیه السلام شنیدم که فرمود:
بخشنده به خدا و بهشت و مردم نزدیک است و بخیل از بهشت و مردم دور است و به آتش نزدیک.
و گفت شنیدم که می فرمود:
بخشندگی درختی است در بهشت که شاخه هایش در دنیا است؛ هر کس به شاخه ای از شاخه های آن دست گیرد وارد بهشت می شود.
عیون اخبار الرضا علیه السلام، باب فیما جاء عن الرضا علیه السلام من الأخبار المنثورة، ح27


أعزیکم بذکری استشهاد الامام الرضا علیه السلام و ادعو من اللّه لی و لکم أن یرزقنا زیارته فی الدنیا و شفاعته فی الآخره.

شهادت امام رضا علیه السلام را خدمت شما تسلیت عرض می کنم.


این شبه داستان نه داستان است و به هیج وجه تاریخ!!!

 
روزی که از مراسم تدفین پیامبر برگشتیم، همان روزی که قبل از آن تمام مردان مسلمان جز علی و عده ای جسد پیامبر را رها کردند و برای خود مالکِ الرقاب و خلیفه تعیین کردند، در همین خیمه ی من به بحث نشستیم و من یک کلام گفتم: با این خلیفه بیعت نمی کنم. او چگونه خلیفه و جانشینی است که آن کس که باید او را تعیین کند، بر مسند خلافت ننشانْد. رو به خودِ تو ای ابامنصور! که می گفتی: مسلمانان با او بیعت کردند، ما هم همرنگ جماعت مسلمان بشویم گفتم: بزرگِ مسلمانان؛ علی بیعت نکرده است. به تو گفتم: اگر تمام مسلمانان به سمتی بروند، علی اگر در بین شان نباشد من به آن سمتی که آنان رفته اند نمی روم. ای مردان قبیله! ای جوانان! ای پیران! آیا همان شب من برای شما نگفتم که پیامبر، پسر عمو و داماد و برادر خود که او را از خود دانسته بود و خود را از او و او را نسبت به خود همچون هارون برای موسی معرفی کرده بود و به کسانی که کینه ی علی را به دل داشتند گفت: از علی چه می خواهید؟ از علی چه می خواهید؟ او پس از من سرپرست شما است،پس از اولین و آخرین سفر حج خود، در وادی ای در کنار چشمه ای به نام غدیر خم  خطبه ای  خواند و علی را به عنوان سرپرست هر کسی معرفی کرد که خود سرپرست او است؟ آیا اینها را نگفتم؟
مردان سر خود را به نشانه ی تایید تکان دادند.
مالک در ادامه گفت: پس من زکات را فقط به سرپرست مومنان می دهم.

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!

 

جوانک سیاه پوست که بَکر نام دارد و غلام مالک است خود را به ارباب خویش می رساند و با تنی سخت عرق کرده و نفس ن می گوید: ارباب! ارباب! دارند می آیند. من صدای سم اسبان زیادی شنیدم. دارند می آیند.
با شنیدن این خبر ولوله ای در قبیله می افتد، ن نگرانی خود را فریاد می زنند و اشکِ ترس از چشم سرازیر می کنند. کودکان از گریه های مادران ردّ ترس از مرگ و آینده ای نامعلوم را خواندند و به رنگ آن درآمدند و جیغ شکنان و فریاد ن خود را در آغوش مادر خود انداختند.
مالک که به دیواره ی چاه تکیه داده بود، با شنیدن خبر سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت.
جوانی به او نزدیک شد و گفت: به چه فکر می کنی، شیخ؟! چرا زکات را به آنها نمی دهی و خود و ما را از این رنج کشنده و عذابِ انتظارِ مرگی که خود خریدار آن هستیم رها نمی کنی؟
مالک رو به جوان گفت: ابا منصور! تو از جنگ، ترس به دل داری که از همین الآن خود را مرده می بینی.
چشم های ابو منصور از این سخن دردناکِ مالک بیرون زد و در حالی که رگ های گردنش متورم شده بود و با دست روی آن می زد به او گفت: شیخ مالک! تو مالکِ این گردن، شمشیرت را بیرون بیاور و آن را بزن، مرد نیستم اگر اعتراضی کنم. من از مرگ می ترسم؟ من از مرگ مــی تــرســـــم؟ من اگر از مرگ می ترسیدم هنگامی که قبیله ی بنی صریف به قبیله ی ما حمله کرد و خواست هر آنچه داریم با خود ببرد و مردان را بکشد و ن را به کنیزی ببرد، شمشیر به دست نمی گرفتم و فرار می کردم، اما نکردم، فرار نکردم شیـــــخ.
مالک همچنان آرامش خود را حفظ کرده بود و به جوان گفت: پس حرف از عذابِ انتظارِ مرگ به زبان نیاور مَرد.


 

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!

عصر هنگامِ روزِ جمعه ای، مالک در خیمه ی بزرگ خود نشسته بود که ابوخالد مسن ترین فرد قبیله با ریش بلند سفید و ابروانی پرپشت که خبر از عمر زیاد او می داد و گاه گاهی خاطراتی از پدربزرگ شیخ برایش تعریف می کرد، بر او وارد شد.  رو به مالک گفت: یا شیخ! من می دانم تو چرا اضطراب داری، اما نگرانی تو بی مورد است چون مرگ حق است، از آن دست حق هایی که قطعا به آدمی می دهند و لازم نیست دنبال گرفتنش برود. پیامبران پیشین از این دنیا چشم بستند و آخرین شان به آنها ملحق می شود. هر پیامبری جانشینی دارد و این پیامبر نیز جانشین خود را تعیین کرده است و پس از او راهش را ادامه می دهد.
مالک رو به پیرمرد کرد و گفت: یا ابا خالد! تو مردی هستی که زیاد عمر کرده ای اما دنیا دیده نیستی و آنگونه که من با سفر و رفتن به این طرف و آن طرف تجربه کسب کرده ام، تجربه ای نداری. تو فکر می کنی این مردم با همان جانشین بیعت کنند؟
پیرمرد گفت: چرا که نه؟! عرب است و بیعتش، سرش برود عهد و قولش نمی رود. عرب به وفای به عهد شهره ی آفاق است.
مالک در جواب او گفت: ای پیرمرد! تو بهتر می دانی که این شهرت را مدیون بزرگان و کریمان عرب هستیم و همه ی عرب ها چنین خصلتی ندارند، به خصوص که پای مصالح و منافع در میان باشد. آیا نشنیده ای که در زمان جاهلیت از میان ما کسانی بودند که بت های خرمایی خود را به هنگام گرسنگی خورده اند؟ چه عهدی بالاتر از عهد بندگی؟ آیا نشنیده ای که برادری از برادر خود قول شرف می گیرد که بعد از مرگ من با همسرم ازدواج نکن و بعد از آنکه می میرد قول و شرفش را زیر پا لگد می کند و با زن برادرش هم خواب می شود؟
یا ابا خالد! برای من خبر آوردند که دیروز؛ پنج شنبه پیامبر درخواست می کنند که برای من قلم و کاغذی بیاورید تا برای تان چیزی بنویسم که گمراه نشوید. دستور می دهد اما یکی از میان جمع می گوید: درد بر او غلبه کرده است، هذیان می گوید.
پیش از آن فرمان می دهد که لشکری را فراهم کنند تا به جنگ رومیان بروند و به همه دستور می دهند تا در اردوی لشکر حاضر شوند و به جنگ بروند، اما عده ای از این دستور سرپیچی می کنند و به لشکر نمی پیوندند.
یا اباخالد طوفانی در راه است، طوفانی از فتنه ها که بهشت و جهنم مردم را رقم می زند.

(این شبهِ داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!)

 
جوانکی سیاه پوست گوش بر زمین خوابانده، با چشم هایی بسته انگار صدای هسته ی مرکزی زمین را می جوید. ناگهان چشم باز می کند و به سرعت بلند می شود و پا تند می کند. آنقدر سریع می دود که آهویی به هنگام فرار از یوزپلنگ.
وسط سیاه چادرهای قبیله که دور تا دور نصب شده اند، کنارِ چاهِ آب، مردان به دورِ مالک؛ شیخ و بزرگ خود جمع شده اند و انتظار می کشند. ن و بچه ها هر کدام کنار خیمه ی خود نشسته و یا ایستاده به تماشای مردان.
از وقتی که پیامبرشان که به واسطه ی او از بند بت های چوبی و سنگی و خرمایی رها شده بودند، از دار دنیا رخت بست و مالک تصمیم گرفته بود با جانشینی که او تعیین کرده بود بیعت کند و پیوند بخورد نه جانشینی که مردم انتخاب کرده بودند، همهمه ای در قبیله راه افتاده و اضطراب تک تک افراد قبلیه را از زن و مرد در برگرفته بود.
هنگامی که مالک و افراد قبیله اش خبردار شدند وضع پیامبر وخیم شده است، همگی ناراحت و نالان شدند، چرا که بعضی از آنها از جمله شیخ قبیله در اولین و آخرین سفر حج با ایشان بودند و شنیدند که فرمود: نزدیک است مرا فراخوانند و اجابت کنم. و این یعنی وقت چشم بستن و رهایی از بند و زندان دنیا رسیده است.

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!

 
مالک نگاهی به ابوخالد کرد و گفت: پیرمرد! مشکل پرداختن زکات و نپرداختنش نیست. اصلا زکات صرفا مقداری مال که از مردم بگیری و به مستحقینش برسانی نیست بلکه یک رکن ثروت ی در کنار خمس و خراج است، ثروتی که قدرت را تضمین می کند. فدک را با وجودی که می دانستند حق شان نیست، چنان که تک تک فرزندان خود را می شناسند، از صاحبش به زور گرفتند چون اگر در دست صاحبش که بزرگترین و مهم ترین و وجیه ترین و محبوترین خلق پس از پیامبر است، می ماند، قدرت پیدا می کرد و برای اینها که مقابل شان علَم مخالفت بر افراشته بود خطر بسیار بزرگی ایجاد می کرد. کسانی که در راه اند و می آیند فقط برای دریافت زکات نمی آیند، بیعت گرفتن را هم لازم می دانند و تو بهتر از هر کسی می دانی من بیعت نمی کنم. اما با این وصف، پیشنهادت را می پذیرم و زکات را بین فقرای قبیله تقسیم می کنم که وقتی آمدند و پرسیدند و گفتم: تقسیمش کردم، دروغی نگفته باشم.
بعضی فقرای قبیله که جا به جا بین مردان و ن دیده می شدند نمی دانستند که خوشحال باشند بابت مالی که قرار است مالکش شوند یا نارحت باشند بابت این اتفاقات. بعضی از آنها در دل آرزو کردند که ای کاش این مال زمانی به دست شان می رسید، بهتر از این زمان و این شرایط.
جوّ حاکم بر قبیله کمی آرام شد و بعضی به این فکر افتادند که بالاخره از جنگ فاصله گرفتیم اما ابومنصور با آن حالت متفکرانه ی سر به زیر انداخته اش و  نگاه های مرموزانه گاه و بیگاهش نظر دیگری انگار در دل داشت.
ابوخالد رو به او کرد و گفت: ها! ابامنصور! حرفی در دل داری؟ به زبان بیاور جوان.
ابومنصور می خواست از جواب دادن طفره برود اما وقتی سنگینی نگاه های دیگران را روی شانه ی خود حس کرد چاره ای ندید جز اینکه جوابی بدهد: حرف خاصی ندارم جز اینکه شیخ فرمودند: اینها دست بردار نیستند تا اینکه بیعت بگیرند.
مالک بی توجه به حرف های ابومنصور رو به غلام خود کرد و گفت: بَکْر! برو اموال جمع آوری شده ی زکات را بیاور که برویم بین فقرا پخش کنیم.

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!

 

ابوخالد عصا ن جلو آمد و کنار مالک بر زمین نشست و به مالک گفت: یا شیخ! ما پیرمردها شاید شجاعت جوانان را نداشته باشیم و آن را گاهی حماقت بدانیم اما همین احتیاط یا به قول جوان ها ترس، باعث شده بیش از آنکه از زور بازوی مان استفاده کنیم، از قدرت ذهن و فکرمان بهره ببریم، البته اگر جوانی جسارت نکند و نگوید: پیرمرد خرفت، فکر هم مگر دارد.
این جمله را گفت و نگاهی به ابومنصور انداخت.
مالک به پیرمرد گفت: ابا خالد! نه همه ی پیرمردها چنان نگاهی به جوانان دارند که تو می گویی و نه همه ی جوانان آنگونه هستند که حرف شان به میان آمد. پیشنهادی داری؟ می شنویم.
ابو خالد در جواب گفت: اگر آمدند بگو من از سوی پیامبر عامل بر زکات بودم و زکات جمع آوری شده را بین فقرای قبیله ام تقسیم کرده ام.
ابوخالد نیم نگاهی به ابومنصور انداخت و نیشخند او را دید که گوشه ی لبش ماسیده بود. حرفش را ادامه داد و به مالک گفت: با این کار نه زکات را به آنها داده ای و نه جنگی صورت می گیرد.


این شبه داستان نه داستان است و نه به هیج وجه تاریخ!!!

 
مردی بلند بالا با چهره ی سیاه سوخته و شکمی برآمده و ریش هایی سیاه تر از قیر و سبیل تراشیده شده رو به مالک گفت: یا شیخ! من همان شب به تو گفتم: ما برای م به خیمه ی تو آمده ایم، اما تو پیش از آنکه ما حرفی بزنیم تصمیم خود را گرفته بودی و م لازم نداشتی، چرا وقت ما را گرفتی. الآن هم وسط این چادر ها ایستاده ای که بگویی: حرف من یکی است، دوتا نمی شود؟
مالک نگاه خشم آلودی به آن مرد کرد و خواست حرفی به او بزند اما کمی تامل کرد و حرف پدرش را به یاد آورد که پسرم! هنگامی که خشمگین هستی حرفی نزن که حرف تو اگر حق هم باشد باطل جلوه می کند.
پس نگاهی به دلوی که روی لبه ی چاه بود انداخت و دید کمی آب تَه آن مانده است. با دست راست مشتی آب برداشت و صورت خود را شست و همان جایی که ایستاده بود، چهار زانو نشست.
افراد قبیله با چشم هایی مضطرب تمام حرکات او را زیر نظر داشتند و انتظار جوابش را می کشیدند.
مالک بدون آنکه نگاه خود را به جوان بدوزد، با صدایی که گویا از انتهای چاه تنهایی می آمد؛ جایی که هیچ کس حرف او را درک نمی کرد و منطق او را نمی فهمید، گفت: من آن شب گفتم، الآن هم می گویم: من در تمام اموری که به قبیله و شما مربوط است با شما م کرده و میکنم اما در رابطه با اموری که به خدا و رسولش ربط دارد نه به من و شما و این قبیله، می نمی کنم و تکلیفی که به گردن دارم ادا می کنم.
مرد بلند بالا چند قدمی به سوی مالک برداشت و کنار او به گونه ای که سایه اش روی او بیفتد، ایستاد و گفت: اینکه به جنگ با ما آمده اند به ما و قبیله بی ربط است؟ اینکه می توان تدبیری اندیشید و زکات را به آنها پرداخت کرد و قتل و خونریزی را از این قبیله دور کرد، به ما ربطی ندارد؟
مالک سرش را بلند کرد و به مردی که سرش انگار جای آفتاب نشسته است نگاهی انداخت و با صلابتی که در گفتارش آشکار بود گفت: اینکه می گویید: زکات را به کسی که نباید، تحویل بدهم، به شما و قبیله ربطی ندارد.


اهواز 1398/09/16

#باران که می بارد چه تند باشد و چه به قول گفتنی: #منچستری، #مردم شهرها و کشورهای مختلف از بارش باران خوشحال می شوند و برخی از آنها نیش شان تا بناگوش باز می شود و بعضی دیگر بسته به حس و حالشان؛ #تنهایی، #دو_نفره و یا #دسته_جمعی تصمیم می گیرند زیر باران قدم بزنند و یا پس از تمام شدن بارش باران از هوای #دلپذیر لذت ببرند. این قاعده بر همه و یا بهتر است بگویم اکثر شهرای #کشور و کشورهای دیگر منطبق است الّا شهرهای #خوزستان خصوصا شهرهای #جنوبی مثل #اهواز و #آبادان و #خرمشهر و دیگر شهرها. در این شهرها #مردم عمدتا در #آمپاس شدید #تضاد بین #خوشحالی و #ناراحتی قرار می گیرند؛ از یک طرف از بارش باران #خوشحال و #شادمان اند و از طرف دیگر #غصه ی خیابان های همیشه پر از آبِ پس از باران را می خورند و مجبورند یا در #خانه بنشینند البته اگر در این مواقع در شهر اعلام #تعطیلی کنند و یا پاچه های شلوار را بالا بدهند و بروند سر کار و #مدرسه و #دانشگاه.
این #مشکل، مشکل #امروز و #دیروز نیست، از وقتی در این شهر چشم باز کردم این گرفتاری را دیدم به خصوص زمانی که در منطقه ی #کوی_علوی(#شیلنگ_آباد) تا سن 11 سالگی زندگی می کردم. خانه ی ما قسمت انتهایی کوی علوی بود؛ خیابان دوازده متری #طالقانی، جایی که آن زمان بین مردم آنجا به دلیل آبگرفتگی مداوم معروف بود به جزیره ی «وَق وَق». اینکه چرا این اسم را انتخاب کرده بودند نمی دانم!!! ولی هیچ وقت فراموش نمی کنم شب های عید فطر بعضی سال ها را که پاچه های شلوار را تا بالای زانو بالا می دادیم و با تی آب جمع شده مقابل در خانه ها را در فاضلاب می ریختیم و عملا کار شهرداری را بی مزد و مواجب انجام می دادیم، تا اگر روز عید مهمانی برای عید دیدنی آمد متحیر نشود که از کجا راهی برای رسیدن به خانه ی ما پیدا کند و به فکر بَلَم(قایق های کوچک) نیفتد.

*البته یکی دو سال اخیر شنیدم که قسمتی از فاضلاب های این خیابان را درست کرده اند(خانه ی پدربزرگ من هم در این قسمت قرار دارد، هر چند مالکش دیگر نه پدربزرگم است و نه هیچ یک از اعضای خانواده) اما قسمت دیگر را نه و باقی خیابان ها را هم خبری ندارم.

*امیدواروم روزی برسد که شبکه ی فاضلاب تمام شهرهایی که با این مشکل دست و پنجه نرم می کنند به خصوص اهواز و شهرای دیگر استان خوزستان درست بشود به گونه ای که حتی پاکبان های اهوازی برای خشک کردن خیابان های اهواز دست به تی نبرند( به این امید و آرزو نخندید، سقف آرزوهای مان همین قدر کوتاه شد).


نرگسم
 
مدام با خودم کلنجار می رفتم که چند خطی برایت بنویسم، مثل نوشته هایی که در وبلاگ برایت به یادگار گذاشته ام تا روزی که بزرگ شدی خودت بخوانی، اما این روزها آنقدر دغدغه ی ذهنی دارم که اصلا نمی توانم فکرم را جمع و جور کنم. حتی یک بار برایت نوشتم، از روز تولدت، خوراکی هایش، مهمان هایی که کاش می آمدند اما به دلیل دوری نیامدند، مهمان هایی که دعوت کردیم و برای تولدت دیر آمدند، اما همه ی این سطور فقط به کار گوینده ی خبر می آمد نه پدری که می خواهد برای دخترش چند جمله ای بنویسد.
یکی دو روز قبل از تولدت مادرت گفت: فکر کن ببین چه جمله ای روی کیک بنویسیم؟
نتیجه ی فکر کردن شد سه جمله که مادرت و البته مادربزرگ مادری ات دومی را انتخاب کردند:
«تمام من تویی، تمام من تولدت مبارک»
«یک سالگی شکفتن گل نرگس مون مبارک»
«شیرین تر از شیرین، قند عسل، تولدت مبارک»
هر چند ناگفته نماند، من و مادرت این سه جمله را در شبکه های اجتماعی و وبلاگ و روی عکس هایت و زیرشان استفاده کردیم و نتیجه ی فکر را مثل دستمال کاغذی که در سطل آشغال می ریزند، دور نریحتیم.
دخترکم! هر چقدر هم بزرگ شوی دوباره و دوباره و دوباره می گویم: دخترکم،
عزیزکم! دو جمله ی اول و سوم صرفاً کلماتی نیستند که این طرف و آن طرف نوشته شده باشند بلکه الفاظی هستند که معنایی را در خود دارند که واقعیت دارند؛ تو برای من از قند و عسل و هر چه شیرین است در این دنیا، شیرین تر هستی و چه شیرینی ای بالاتر از این که حتی تلخ ترین لحظات و دقایق و روزهایت با بودنش شیرین می شود؟
جز تو چه دارم که هر چه دارم فدای تو است و هر آنچه که ندارم با بودنت غصه ی نداشتنش را نمی خورم و غم نبودنش را به دوش نمی کشم.
باید برایت دعا کنم، آرزو کنم، اما چه دعایی؟
دعا کنم که همیشه سالم باشی؟ اما گاه گاهی اگر بیمار نشوی قدر سلامتی را نمی دانی
آرزو کنم همیشه شاد باشی؟ لکن غم اگر نباشد شیرینی شادی زیر زبان آدمی مزه نمی کند
از خدا بخواهم همیشه موفق باشی؟ ولی اگر شکست نخوری قدر موفقیت را نمی دانی
دست به دعا بردارم که هیچ وقت سختی نبینی و مشقت نکشی؟ اما این نفرین است نه دعا، که تو تنبل و مفت خور بار بیایی
با همه ی اینها یک دعا را می توانم با قاطعیت بر زبان بیاورم بدون اما و اگر؛
از خدای متعال مسئلت می کنم که عاقبت به خیر بشوی.
و پیش از تو من به این دعا محتاج ترم.

علیّ بن محمّد، عن محمّد بن إسماعیل العلویّ قال: 
حبس أبو محمّد عند علیّ بن نارمش و هو أنصب النّاس و أشدّهم علی آل أبی طالب و قیل له: افعل به و افعل، فما أقام عنده إلاّ یوما حتّی وضع خدّیه له و کان لا یرفع بصره إلیه إجلالا و إعظاما، فخرج من عنده و هو أحسن النّاس بصیرة و أحسنهم فیه قولا.

الکافی، کتاب الحجة، أبواب التاریخ، باب مولد أبی محمد الحسن بن علیّ علیهما السلام، ح 8

 

محمّد بن اسماعیل علوی گفت: حضرت عسکری [علیه السّلام]نزد علی بن نارمش که ناصبی ترین مردم و دشمن ترین شان با خاندان ابو طالب بود زندانی شد. و به او گفته شد: بر او سخت و سخت تر بگیر. و ایشان یک روز نزدش نماند که سرش را پایین انداخت و از احترام و بزرگداشتی که به ایشان یافت، سر بالا نیاورد. آن گاه حضرت درحالی که او بهترین مردم در بصیرت، و بهترین شان در ستایش حضرت شده بود، از نزدش بیرون آمد.

 

أهنّی و أُبارک لکم میلاد الإمام الحسن العسکری علیه السلام

سالروز ولادت امام حسن عسکری علیه السلام را تبریک عرض می کنم.

 

ذیل این تبریک، 13 آذر یک سالگی شکفتن گل نرگسم مبارک باشه ان شاءالله و عمر با عزت و برکت و سرشار از سلامتی و امنیت و شادی و موفقیت همراه با روحیه ی جهادگونه براش آرزو دارم.

نرگسم


 

#اهوازی که باشی و یا اگر مدتی ساکن #اهواز شوی احساس می کنی از زمین و زمان می بارد که از این شهر دده شوی و تمام توانت را به کار ببری که از آن فرار کنی.
کارون پر آب ترین رودخانه ی کشور است که در #استان #خوزستان جریان دارد و از وسط شهر اهواز می گذرد اما سهم مردم این شهر از آب این #رودخانه تنها آبی است که فقط برای شستشو و استحمام قابل استفاده است و آب آشامیدنی را در این شهر از وانت ها و موتورهای سه چرخه ای که فریاد می زنند «ماااااای تصفیـــه» باید خرید، البته اگر در منزل دستگاه تصفیه آبی نباشد که ماه به ماه فیلترش را عوض کنی.
از آب که بگذریم، به #آلودگی_هوا می رسیم، شهری که یک بار آلوده ترین شهر جهان لقب گرفت و فریاد ناشی از مشکل ریزگردهای آن را حتی دورترین روستاهای #کشور شنیدند.
معروف ترین روزهای جولان #ریزگردها روزی بود که صبح از خواب بیدار شدیم؛ #آب و #برق و #گاز و #تلفن و #اینترنت قطع بود. احساس می کردیم خواب که بودیم، بی خبر جنگی رخ داده و همچون #جنگ_تحمیلی شروعش از خوزستان.
آن روزها از هر مسئولی که می پرسیدی، می گفت: منشأ ریزگردها خارجی است؛ بیابان های #عراق و #عربستان، امّا وقتی سیل بی محابا شهرهای جنوبی خوزستان را می خواست خفه کند و زیر بگیرد و مجبور شدند راه هایی باز کنند به تالاب های #هور_العظیم و #شادگان، ریزگردها با فریاد #سیل آرام شدند تا دروغی دیگر آشکار شود.
این روزها اما سیلی در کار نیست، از >ارتش و #بسیج و #سپاه و >گروه_های_جهادی هم خبری نیست، راهی برای تخلیه ی آب هم وجود ندارد؛ فاضلاب شهری تا خرخره پر است!!!
#کوت_عبدالله هر چند از نظر تقسیمات کشوری #شهرستان #کارون است و جدای از اهواز اما این تقسیم دردی را از او دوا نکرد و این دفعه همچون دفعه های قبل به محاصره ی #فاضلاب در آمد و برای چندین و چند بار پنجه ی مشکل شبکه ی فاضلاب شهری گلوی مردم این شهر را فشار داد.


«#دروغگو #دشمن #خدا است»
این جمله ای است که هر کدام از ما از بچگی شنیده ایم و ما را با آن ترساندند که مبادا دروغی بر زبان بیاورید.
تربیتی این چنین برای برخی مفید واقع شده از #دروغ دوری گزیدند و برای عده ای دیگر بی اثر بوده و به ریش گوینده اش کِر کِر خندیدند.
دروغ بزرگ باشد یا کوچک، برای #خنده و #شوخی و #تفریح گفته شود و یا برای رسیدن به غرضی دیگر، از زبان بچه ی کوچک باشد یا جوان و میان سال و پیر، زنی آن را بگوید یا مردی، هرکس در هر لباس و کسوتی باشد، چنانچه دروغی بر زبان براند کاری زشت و مذموم انجام داده است و مستحق سرزنش است اما اگر از کسی که لباسی بر تن دارد و آن لباس #اعتقادات و #باورها و دستوراتی را نمایندگی می کند که دروغ را منطقه ی ممنوعه می شمارد و می گوید: خدا دروغگویان را دوست نمی دارد و آنها را هدایت نمی کند و کلّی وعید دیگر به آنها می دهد و تهدیدشان می کند، دروغی سر بزند، استحقاق او برای نکوهش بیشتر است و لیاقتش همان #جهنمی است که منتقدینش را به آن حواله داد.
مشکل فقط دروغگویی نیست، اساسا اصرار بر دروغ گفتن و با پر رویی تمام چشم در چشم مخاطب نگاه کردن و دروغ گفتن، رو سفید کردن سنگ پای قزوین است و از این بعد احتمالا باید بگوییم:« رو که نیست، #ه».

 

 


 

 

چند نکته:

1- ورود دوشکا و نفربر به شهرک طالقانی ماهشهر یعنی اینکه آن مسئولی که چنین دستوری داده این شهرک رو با ادلب سوریه اشتباه گرفته!!! و مردم به تنگ آمده از فقر و نداری و از همه مهمتر تبعیض نژادی را با داعشی ها.

تیر اندازی و بستن جاده و ماجرای نیزارهای ماهشهر قابل انکار نیست چنانکه در شهرهای دیگر هر چند با شدت کمتری وجود داشت، اما نجات پتروشیمی ماهشهر چقدر ارزش داشت که مردم احساس کنند برای جنگ با آنها و کشتن شان دوشکا آوردند.

2- ماهشهر عملا به دو نقطه تقسیم شده است؛ قسمت فقیر نشین که از پتروشیمی فقط درد بیکاری اش نصیب شان شده و قسمت پتروشیمی نشین(مرفهین که نمی توان لقب بی درد به آنها داد ولی مرفه هستند). وقتی از ماهشهر به این شکل می شنوی یا آنجا را اینگونه می بینی، ناخودگاه یاد آبادان و شرکت نفت و تفاوت بین کارگران شرکت و مهندسانش قبل از انقلاب می افتی که فلان لین برای انگلیسی ها و مرفهین و بهمان منطقه برای کارگران و ندارها(البته من بعد از جنگ به دنیا آمدم و این تقسیم بندی را بعضی رزمنده های آبادانی و خرمشهری در کتاب شان ذکر کرده اند).

3- اساس ترین مشکل در اهواز و به خصوص مناطق عرب نشین احساس تبعیضی است که تقریبا همه ی عرب ها باورش کرده اند؛ اینکه شرکت نفت نیرو استخدام می کند، اما ما عرب ها را استخدام نمی کنند، اینکه فلان ادراه با سرپرست عرب اداره بشود ولی حکم مدیریت به او نمی دهند مگر آنکه خود و خانواده اش نتوانند عربی صحبت کنند، اینکه عرب ها نباید در یک شهر متمرکز شوند و باید به نحوی همگی مهاجرت داده بشوند( چنانکه جرقه ی شورش های سال 84 اهواز و بعدها بمب گذاری های سازمان برنامه و بودجه و خیابان نادری و بانک سامان کیانپارس، و بعدها مشکل برگشتن تعدادی از جوانان عرب خوزستانی از مذهب شیعه و رفتن به دامان وهابیت از شب نامه ای شروع شد که به امضای آقای ابطحی رییس دفتر رییس جمهور وقت بود مبنی بر اینکه عرب ها نباید تمرکز داشته باشند. این نامه ممکن است جعلی باشد اما بالاخره جرقه ای شد). این اتفاقات به این گستردگی ممکن است غیر واقعی باشد چنانکه شرکت نفت، آموزش و پرورش، ارتش کارمندان عرب زیادی دارند اما این احساس تبعیض در مردم تبدیل به باور شده است و مسئولین اگر بخواهند کاری کنند باید در راستای این هدف باشد که عرب با غیر او در این کشور تفاوتی ندارد و با حفظ اصالت و شعار خود(مقصود شعار دادن نیست بلکه مقصود شعائر عربی مثل لباس عربی و است)، می توانند در این کشور زندگی کنند، کار کنند و کرامت شان حفظ شود.

* نکته ی آخر و یا پیوست این نوشته:

بلایی که فاضلاب اهواز بر سر شهر آورد، سیل فروردین ماه نتوانست بیاورد!!!

ولی بسیج همگانی که برای سیل صورت گرفت، برای این بحران صورت نگرفت و به جز بسیج و سپاه و طلبه ها که همگی بسیجی وار و انقلابی پای کار آمدند، خبری از استاندار و هلال احمر(به صورت جدی) و ارتش نشد که نشد و این در حالی است که بحران فاضلاب این روزهای اهواز از مشکل آن روزهای سیل شدیدتر و دردناک تر است.


 

یک ایرانی چه شکلی است؟ چه خصوصیات اخلاقیِ خاصی دارد و چگونه رفتار می کند؟
برای پاسخ به این سوال شاید اولین مطلبی که به ذهن من و شما خطور می کند این است که یک جامعه شناس بر اساس قواعد و ضوابط جامعه شناسی باید به این سوال پاسخ دهد.
ضوابطی که به ناگاه به دست حقوقدان های کینه به دل داشته از سرهنگ ها که خود از هر نظامی به امنیتی کردن فضا بیشتر معتقدند، افتاده است و چنان که قواعد آماری را فرسنگ ها جا به جا کردند و با یک نگاه به چهره های مردم، امید را در آنها تشخیص می دهند، در صددند مرزهای جامعه شناسی را کیلومترها جا به جا کنند.
این حقوق دان های عمامه به سر و تحصیل کرده در دانشگاه های خارج کشور که با شبهه ی تابعیت انگلیس و ی علمی در رساله ی دکترا مواجهند، در اظهار فضلی جدید در دیار چشم بادامی ها فرموده اند: ایرانی هیچ وقت توافقش را زیر پا نمی گذارد.
به نظر می آید کدخدا پرستان به مقام نهایی تذلل و عبودیت و بندگی رسیده اند که دم از پایبندی به مرداری می زنند که کدخدایشان لیاقت آن را سطل زباله ای دانست که پس از جر واجر کردنش در آن سطل انداخت.
یک ایرانی از نظر کدخدا گرایان بی منطقی است که جز سر فرود آوردن در برابر ارباب هیچ چیز دیگری سرش نمی شود و جز سر خم کردن برای خوردنِ پسِ گردنی ای دیگر کاری بلد نیست.
یک زمانی شجاعت شان در این حد بود که «یک ایرانی را هیچ وقت تهدید نکن» و این شجاعت را چنان در بوق و کرنا کردند که گوش فلک کر شد و روز دیگر آمدند این چنین شجاعت را معنا کردند.
آقای حقوق دان شما جرئت و شجاعت ندارید که جیفه ی طاعونی را آتش بزنید، پس چاره ای جز این ندارید که پایبندی تان را به نام ایرانی ثبت کنید و چه عجب از حقوقدانی که تاریخ را از تَه می خواند و عاشورا را درس مذاکره می بیند.
پایبندی به امضا در هر شرایطی ولو طرف مقابل پایبند نباشد و بازوان قدرتمند را ببرند و به ناموس نظر بد داشته باشند و به تغییر اعتقادات و باورها طمع بورزند، ننگی است که نه ایرانی بلکه هر حقیرِ پستِ بی سر و پایی در هر لباس و ریخت و قیافه ای باشد، آن را به جان می خرد.
آقای به اصطلاح و در اصل فریدون! مردم فاضلاب زده ی کوت عبداللهِ اهواز، خانواده های داغدار و بعضا گرسنه و جوان های بیکار شهرک طالقانی ماهشهر ایرانی اند، از این ایرانی ها چه خبر؟!! این ایرانی ها به خانه ی زیر فاضلاب رفته و زن و بچه ی با شکم گرسنه و نداری و فقر پایبند باشند یا دست به اعتراض بزنند تا شما به زبان بگویی: به خدا پناه می برم از بستن دهان ها و در عمل یک مشت شورشی از خارج دستور گرفته، معرفی شان کنی و ایرانی هایی بشماری که به وطن پشت کردند و از قالب ایرانی خارج شدند؟


*پیوست: کوت عبدالله اهواز و ماهشهر این روزها درد و سختی های زیادتری نسبت به باقی مناطق کشور را تحمل می کنند و اسم بردن از آنها به عنوان نمونه ای است از دیگر مناطق و شهرها.


قَدِ  اسْتَطْعَمُوکمُ  الْقِتالَ، فَاَقِرُّوا  عَلی مَذَلَّة  وَ تَأْخیرِ مَحَلَّة،  اَوْ  رَوُّوا السُّیوفَ  مِنَ الدِّماءِ  تَرْوَوْا مِنَ  الْماءِ. فَالْمَوْتُ فی  حَیاتِکمْ مَقْهُورینَ،  وَالْحَیاةُ فی  مَوْتِکمْ قاهِرینَ. اَلا  وَ اِنَّ مُعاوِیةَ  قَادَ لُمَةً مِنَ  الْغُواةِ، وَ  عَمَسَ عَلَیهِمُ  الْخَبَرَ حَتّی جَعَلُـوا  نُحُورَهُـمْ  اَغْـراضَ الْمَنِیةِ.
آنان  از شما خوراک جنگ  خواستند، یا به  پستی تن داده و  شرف خود را از دست  بگذارید، یا  شمشیرتان را از  خون آنان سیراب  کرده تا از آب سیراب  شوید. زیرا نابودی  شما در آن زندگی است  که محصولش شکست  از دشمن است، و  زندگی شما در آن  مرگی است که نتیجه  اش پیروزی بردشمن  است. بدانید  معاویه دسته ای  گمراهان منحرف  را به دنبال خود  آورده، و حقیقت  را از آنان پنهان  کرده، تا  این بی خبران گلوهای  خود را آماج تیر  مرگ نموده اند. 

نهج البلاغه خطبه 51

 

وقتی لشکر معاویه آب را بر سپاهیان امام علی علیه السلام بست، تیر اول جنگ را رها کرد و سفره ی جنگ را پهن. امیر المؤمنین علیه السلام دو راه پیش روی نیروهای خود قرار داد؛ ننگ و یا جنگ، زندگی زیر چتر ذلت که کم از مرگ نیست، بلکه مرگ بر آن شرف دارد و یا مرگ در سایه ی عزت که بر زندگی برتری دارد. ولی برای سیراب شدن یک راه بیشتر نداشتند، مسیری که فقط با سیراب شدن شمشیر طی می شود.
وضع امروز ما همان موقعیت سربازان حضرت در جنگ صفین است، دو راه بیشتر نداریم؛ یا از جنگ و عواقبش بترسیم و زبان در دهان بچرخانیم و اینجا و آنجا بنویسیم و این و آن برایمان دیکته کنند که «هر چی سنگه مال پای لنگه»، اگر جنگ شود آثار و عواقبش فقط دامن مردم را می گیرد و گردی نصیب مسئولین نمی شود، پس حرف از انتقام نزنید و یا حداقل به کشتن یک ژنرال عالی رتبه ی آمریکایی اکتفا کنید
و یا بدون هیچ ترس و لرزی فریاد #انتقام_سخت سر دهیم و خواهان آن باشیم ولو بلغ ما بلغ حتی اگر به جنگ ختم شود.
ولی باید بدانیم که برای رسیدن به آبرو و عزت و جایگاه و امنیت کل منطقه ای که در آن زندگی می کنیم -نه فقط امنیت ایران که بعد مجبور باشیم صحنه های دلخراش جنگ را در کشورهای همسایه مان ببینیم و مدام خون دل بخوریم از این همه درد و رنج هم کیشان و هم نوعان- تنها و تنها یک راه داریم و آن راهی است که از مسیر #انتقام_سخت می گذرد.
#انتقام_سخت همانطوری که سید مقاومت از آن تعبیر به قصاص عادلانه کردند، اخراج نیروهای آمریکایی از منطقه است و لا غیر.
در بین مسئولین و نیروهای آمریکایی کسی وجود ندارد که معادل شهید سردار سپهبد قاسم سلیمانی باشد- که کفش این شهید برتر است از ترامپ و مسئولین آمریکایی- و چگونه می توان معادلی برای کسی پیدا کرد که نه یک گردان، نه یک سپاه، نه یک ارتش و نه یک کشور بلکه منطقه ای که شامل چند کشور است و در دهه ی اخیر شاهد جنگ های خانمان برانداز سختی بوده را فرماندهی کرده است؟
و اساسا مگر ما جنگ را شروع کردیم که حالا بعضی بر خود بلرزند و غم زن و بچه و خانه و زندگی و نان را بخورند و عزت و شرف را زیر پا لگدمال کنند؟
دشمنی که در ظاهر پشت صحنه است علناً تیر اول را رها کرده است و ما جز حقارت و یا رشادت راهی نداریم و هیهات بر مردمی که خود را پیرو مکتب عاشورا می دانند، تن به حقارت بدهند که

«فَإنی لا أَرَی المَوتَ إلَّا السَّعادَةَ وَ الحَیاة مَعَ الظّالِمینَ إلّا بَرما».

 


سردار شهید قاسم سلیمانی را مالک اشتر زمان ملقب کرده اند، لقبی که برزانده ی ایشان است اما نیاز داریم کمی اوصاف و احوال مالک اشتر را بشناسیم تا بتوانیم این وصف را در حق این شهید بزرگ و بزرگوار درک کنیم.
مالک اشتر:
1- مومنی بود که پیامبر اکرم صلی اللّه علیه و آله ایشان را به وصف ایمان شناساندند.
ابوذر غفاری صحابی بزرگ پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله در لحظات آخر عمر خود به همسرش می گوید که از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله شنید که یکی از میان شما در بیابانی جان می سپارد و مومنانی او را دفن می کنند، آن کس که حضرت اشاره کرده است من هستم. حتی وقتی همسرش به او می گوید: قافله ی حج گذر کرده است و کسی نمی آید، بر حرف خود پایفشاری می کند و می گوید: گوسفندی را آماده کن برای این مومنان. بعد از فوت ابوذر همسر او سه نفر را می بیند که به سمت آنها می آیند. به آنها می گوید: من همسر ابوذر صحابی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله هستم، او اینک رحلت کرده است، کمک کنید او را دفن کنیم. این سه نفر ابوذر را غسل می دهند و کفن می کنند و از بین آنها مالک پیش نماز می شود که بر او نماز بگذارند.
2- علامه حلی در خلاصة الاقوال در مورد مالک اشتر نقل می کند که وقتی خبر شهادت مالک را به امام علی علیه السلام دادند تاسف خوردند و فرمودند: «قد کان لی کما کنت لرسول الله صلّی اللّه علیه و آله» برای من همانگونه بود که برای پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله بودم.
امیر المؤمنین علیه السلام در مواقف و مواطن مختلفی برای حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله چنان ایثاری از خود نشان دادند که هیچ کسی چنین ایثاری را نکرده است و چنان فضایلی برای ایشان بعد از این ایثارها نقل شد که برای هیچ کس نقل نشده است.
به عنوان نمونه:
در جنگ احد که پس از پیروزی اولیه طمع بر بعضی مسلمانان غلبه کرد و عده ای تنگه ی احد را رها کردند و جنگ وارونه شد، تنها کسی که در میدان ماند و از حضرت رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله دفاع کرد امیرالمومنین علیه السلام بودند به گونه ای که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله به ایشان مدام می فرمودند: با این جماعت بجنگ، آن گروه را دورکن، آن دسته را تار و مار کن(نقل به مضمون) و ایشان بدون چون و چرا انجام می دادند و اینجا بود که ندایی در آسمان شنیده شد «لا فتی الا علی و لا سیف الا ذوالفقار» و بعد از این ماجرا بود که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله فرمودند:« علی منّی و انا من علی» و جبرئیل در ادامه فرمود:« و انا منکما».
و یا در ماجرای فتح خیبر که هر روز گروهی از مسلمانان می رفتند تا آخرین دژ یهود را فتح کنند اما بر می گشتند در حالی که سرباز فرمانده ی خود را متهم به ترس می کرد و فرمانده سرباز را، پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله فرمودند:« غدا لاعطین الرایة لرجل یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله» فردا پرچم را به مردی می دهم که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش او را دوست می دارند. فردای آن روز همه دل دل می کردند که این افتخار نصیب شان شود و حتی دست دراز می کردند که پرچم را از حضرت بگیرند اما پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله فرمودند:« اَین علی»، علی کجا است؟
3- مرحوم کشی نقل دیگری دارد در ذکر جمله ی امام علی علیه السلام هنگام شنیدن خبر شهادت مالک. او می گوید:« ذکر أنّه لمّا نُعی الأشتر مالک بن الحارث النخعی إلى أمیر المؤمنین(علیه السلام) تأوّه حً وقال:رحم الله مالکاً وما مالک؟ّ عزّ علَیَّ به هالکاً، لو کان صخراً لکان صلداً ولو کان جبلاً لکان فِنْداً وکأنّه قُدّ منّی قدّاً» وقتی که خبر شهادت مالک را به امیرالمؤمنین علیه السلام دادند از روی حزن و اندوه آه کشید و فرمود: خدا رحمت کند مالک را، مالک که بود؟ بر من عزیز و سخت است که او را مرده ببینم، اگر سنگ بود سفت و سخت بود و اگر کوه بود بزرگ بود و مانند آن است که او را از من بریدند و قطع کردند.
4- «خوشتر آن باشد که سر دلبران، گفته آید در حدیث دگران»
هنگامی که خبر شهادت مالک اشتر به معاویه رسید بالای منبر رفت و خطبه ای خواند. جمله ای در خطبه ی او در فضل مالک اشتر خودنمایی می کند، گفت: علی دو دست داشت که هر دو دست او را بریدیم؛ یک دستش را در صفین که اشاره به عمار یاسر داشت و دست دیگرش را امروز که مقصودش مالک بود و پس از این جمله نحوه ی شهادت مالک را برای مردم نقل کرد و جمله ی معروفش را گفت که «انّ للّه جنوداً من عسل» خداوند سربازنی از جنس عسل دارد(اشاره به عسل مسمومی که با آن مالک را شهید کردند).
این گفته ها را در مورد سردار شهید قاسم سلیمانی تطبیق کنیم؛ او ایمان داشت به خدایش، به رسولش، به امامش، به رهبرش، به هدفش و به راهش.
آنگونه بود برای رهبرش که رهبری برای امام بود(بدون قصد تشبیه امام راحل و رهبری به پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه السلام). نقل است که رهبری پس از ریاست جمهوری گفته بودند: بعد از ریاست جمهوری به حوزه و کار طلبگی بر می گردم مگر آنکه امام منع کنند و اگر به من بگویند که برو در ژاندارمری فلان روستای دورافتاده ی سیستان فعالیت کن، می روم. و چه بیایان ها و شهرها و روستاهایی که قدم های شهید سعید و سرافراز را با افتخار بر دوش کشیدند هنگامی که او برای انجام تکلیف خود پا بر آنها می گذاشت.
گوشه ای از حزن و اندوه رهبری از شهادت ایشان را امروز هنگام حضورشان در منزل سردار شهید دیدیم و روز یکشنبه موقع نماز بر پیکر پاک شان بیشتر خواهیم و شاید خاطره ی شهید صیاد شیرازی دوباره تکرار شود که روز بعد از شهادت شان حضرت آقا بر سر مزارشان حاضر شده بودند و گفتند: دلم برای صیادم تنگ شده.
و نکته ی آخر را هم «آنچه عیان است، چه حاجت به بیان است» شادی دشمنان داخلی و خارجی را از شهادت این شهید سرافراز می بینیم.
در آخر دعا می کنم خون این شهید سیلی شود و آرزوی او که نابودی و به زیر کشیدن مستکبران عالم بود را برآورده کند و بنیان آنها را برکند و سردار سپهبد شهید قاسم سلیمانی روز قیامت شفیع ما شود. .


آیت الله حائری شیرازی:

رزق، مثل ظرف آب مرغداری‌هاست. آب خوری آنها این طور است که کمی بالاتر از لبه ظرفی را سوراخ کرده و آن را پر از آب می‌کنند و روی یک ظرف بشقاب مانند، بر می‌گردانند و آب توی بشقاب زیرین می‌آید. وقتی آب در بشقاب جمع شد و مقابل سوراخ رسید متوقف می‌شود و جوجه‌ها از آب‌ها می‌خوردند. یعنی وقتی مصرف شد تولید می‌شود نه این که تولید می‌شود تا مصرف شود.
روزی همیشه با مصرف همراه است نه تولید. اگر ده جوجه آب بخوردند، آب بیشتری بیرون می‌آید و اگر پنج جوجه بخورند، آب کمتری بیرون می‌آید.
روزی انسان این چنین است. اگر کسی هزینه چند خانواده را تامین کند، مصرف آنها، موجب زیاد شدن درآمد می‌شود زیرا هرکس روزی خودش را می‌خورد و نمی‌تواند روزی شخص دیگری را بخورد.
اگر انسان این معنی را بداند، وقتی کسی از او کمکی بخواهد؛ خوشحال می‌شود و می‌فهمد که بناست خداوند به او روزی بیشتری بدهد. اما اگر سفره‌اش را بست و جلوی مصرف دیگران را گرفت، روزی هم بند می‌آید.

کانال نکات و تمثیلات آیت الله حائری شیرازی رحمه اللّه در پیامرسان ایتا


یا مَعْشَرَ النَّقیبَةِ وَ اَعْضادَ الْمِلَّةِ وَ حَضَنَةَ الْاِسْلامِ! ما هذِهِ الْغَمیزَةُ فی حَقّی وَ السِّنَةُ عَنْ ظُلامَتی؟ اَما کانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ اَبی یَقُولُ: «اَلْمَرْءُ یُحْفَظُ فی وُلْدِهِ»، سَرْعانَ ما اَحْدَثْتُمْ وَ عَجْلانَ ذا اِهالَةٍ، وَ لَکُمْ طاقَةٌ بِما اُحاوِلُ، وَ قُوَّةٌ عَلى ما اَطْلُبُ وَ اُزاوِلُ.

اى گروه نقباء، و اى بازوان ملت، اى حافظان اسلام، این ضعف و غفلت در مورد حق من و این سهل‏ انگارى از دادخواهى من چرا؟ آیا پدرم پیامبر نمی‌فرمود: «حرمت هرکس در فرزندان او حفظ می‌شود»، چه به سرعت مرتکب این اعمال شدید، و چه با عجله این بز لاغر، آب از دهان و دماغ او فروریخت، در صورتى که شما را طاقت و توان بر آنچه در راه آن می‌کوشیم هست، و نیرو براى حمایت من در این مطالبه و قصدم می باشد.

نامرد مردمانی که عزت و بها و قیمت پیدا کردن شان مدیون پدرت بود و پس از او آنچنان با تو عزیزترین دخترش که ملقّب به لقب مادرِ پدر بودی را تنها و بی کس رها کردند و پس از داغ پدر، غمِ فرزند را بر دلت گذاشتند و شوهرت را از حق الهی اش محروم ساختند و تو را جلوی چشمش زدند.
نامرد مردمانی که چشم در چشم تو دوختند و سکوت کردند و برای حقِ پایمال شده ی تو و شوهرت قدم از قدم برنداشتند و لب به اعتراض باز نکردند و از تو و حقت و آیاتی که برای شان خواندی و تعداد زیادی از آنها آن آیات را از بر بودند، دفاع نکردند.
نامرد مردمانی که حدیثی دروغین را قبول کردند و تو را از ارث محروم ساختند و آیات روشن الهی را به کناری نهادند.
خطبه خواندی، شکوِه کردی، گریه و عزاداری نمودی اما جواب نیافتی جز اینکه خسته شدیم، یا شب گریه کن ویا روز و آخر برای گریه و عزاداری ات که همه برای مبارزه با جریان باطلی بود که دوباره سر برآورده، از شهر بیرون رفتی و خانه ی غم هایت را برگزیدی.
تو همان انسان کاملی هستی که گفتی: اول همسایه و پس از آن هم خون، اما همسایه با کینه های شتری اش آن کرد که نباید.
نامرد مردمانی که تو و پدر و شوهرت و فرزندانت در بین آنها بودید و از حماقت بت پرستی نجات دادید و حلاوت خدا پرستی را به آنها چشانیدید و خنجر نامردی بر تن تان وارد کردند.
نامرد مردم.

 

 

مادر غمخوار- حاج مهدی رسولی


فَجَعَلَ اللَّهُ الْایمانَ تَطْهیراً لَکُمْ مِنَ الشِّرْکِ، وَ الصَّلاةَ تَنْزیهاً لَکُمْ عَنِ الْکِبْرِ، وَ اَّکاةَ تَزْکِیَةً لِلنَّفْسِ وَ نِماءً فِی الرِّزْقِ، وَ الصِّیامَ تَثْبیتاً لِلْاِخْلاصِ، وَ الْحَجَّ تَشْییداً لِلدّینِ، وَ الْعَدْلَ تَنْسیقاً لِلْقُلُوبِ، وَ طاعَتَنا نِظاماً لِلْمِلَّةِ، وَ اِمامَتَنا اَماناً لِلْفُرْقَةِ، وَ الْجِهادَ عِزّاً لِلْاِسْلامِ، وَ الصَّبْرَ مَعُونَةً عَلَی اسْتیجابِ الْاَجْرِ،
وَ الْاَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ مَصْلِحَةً لِلْعامَّةِ، وَ بِرَّ الْوالِدَیْنِ وِقایَةً مِنَ السَّخَطِ، وَ صِلَةَ الْاَرْحامِ مَنْساءً فِی الْعُمْرِ وَ مَنْماةً لِلْعَدَدِ، وَ الْقِصاصَ حِقْناً لِلدِّماءِ، وَ الْوَفاءَ بِالنَّذْرِ تَعْریضاً لِلْمَغْفِرَةِ، وَ تَوْفِیَةَ الْمَکائیلِ وَ الْمَوازینِ تَغْییراً لِلْبَخْسِ.

پس خداى بزرگ ایمان را براى پاک کردن شما از شرک، و نماز را براى پاک نمودن شما از تکبّر، و زکات را براى تزکیه نفس و افزایش روزى، و روزه را براى تثبیت اخلاص، و حج را براى استحکام دین، و عدالت‏‌ورزى را براى التیام قلب‌ها، و اطاعت ما خاندان را براى نظم یافتن ملت‌ها، و امامتمان را براى رهایى از تفرقه، و جهاد را براى عزت اسلام، و صبر را براى کمک در بدست آوردن پاداش قرار داد.
و امر به معروف را براى مصلحت جامعه، و نیکى به پدر و مادر را براى رهایى از غضب الهى، و صله ارحام را براى طولانى شدن عمر و افزایش جمعیت، و قصاص را وسیله حفظ خون‌ها، و وفاى به نذر را براى در معرض مغفرت الهى قرار گرفتن، و دقت در کیل و وزن را براى رفع کم‏‌فروشى مقرر فرمود.

ادامه مطلب

وَ اَشْهَدُ اَنَّ اَبی ‏مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، اِخْتارَهُ قَبْلَ اَنْ اَرْسَلَهُ، وَ سَمَّاهُ قَبْلَ اَنْ اِجْتَباهُ، وَ اصْطَفاهُ قَبْلَ اَنْ اِبْتَعَثَهُ، اِذ الْخَلائِقُ بِالْغَیْبِ مَکْنُونَةٌ، وَ بِسَتْرِ الْاَهاویلِ مَصُونَةٌ، وَ بِنِهایَةِ الْعَدَمِ مَقْرُونَةٌ، عِلْماً مِنَ اللَّهِ تَعالی بِمائِلِ الْاُمُورِ، وَ اِحاطَةً بِحَوادِثِ الدُّهُورِ، وَ مَعْرِفَةً بِمَواقِعِ الْاُمُورِ.

و گواهى می دهم که پدرم محمّد بنده و فرستاده اوست، که قبل از فرستاده شدن او را انتخاب، و قبل از برگزیدن نام پیامبرى بر او نهاد، و قبل از مبعوث شدن او را برانگیخت، آن هنگام که مخلوقات در حجاب غیبت بوده، و در نهایت تاریکی‌ها به سر برده، و در سر حد عدم و نیستى قرار داشتند، او را برانگیخت بخاطر علمش به عواقب کارها، و احاطه‏‌اش به حوادث زمان، و شناسائى کاملش به وقوع مقدّرات.


# یکی از سوالاتی که گاه و بیگاه با آن رو به رو می شویم این است که چرا انبیا تعداد مشخصی هستند و اساسا چرا من به عنوان مخلوقی از مخلوقات خداوند پیامبر نشدم؟

ادامه مطلب

وَ قَالَ (علیه السلام):
الْغِنَى فِی الْغُرْبَةِ وَطَنٌ وَ الْفَقْرُ فِی الْوَطَنِ غُرْبَةٌ.
و درود خدا بر او، فرمود:
ثروتمندى در غربت، چون در وطن بودن، و تهیدستى در وطن، غربت است.

نهج البلاغه(ترجمه دشتی)، حکمت 56

-زن! یک استکان چایی بده دست ما.
صدای فریدون است که تا طبقه ی بالا تند و تیز و بی اجازه می آید و پشت بندش بوی سیگاری است که قافیه را به صدا باخته است و نفس نفس ن وارد اتاق می شود. حتمی لباس همیشگی اش را پوشیده: پیراهن سیاه آستین بلندِ گشاد با رگه های سفیدِ عرق بدنش و شلوار سفیدِ دم پا گشاد با گُله به گُله لکه های رنگارنگ روی آن.
از اتاق می زنم بیرون پیش از آنکه دود سیگار دو دستش را بیندازد روی گردنم و محکم فشارم دهد و خفه ام کند.
به حیاط خانه که می رسم سلامی به فریدون می دهم که لبِ پنجره نشسته است و چایی را هورت می کشد.
او سری تکان می دهد و رو به همسرش می گوید:
ببینم زن! چه خبر؟ امروز کسی سراغ ما را نگرفت؟
صدای همسرش همیشه پاورچین پاورچین و آرام، درِ گوشم را می زند و گاهی مجبورم کمی بیشتر دقت کنم تا صدایش را بشنوم، اما این دفعه انگار که کمال همنشین در او اثر کرده باشد، با صدایی به بلندی صدای شوهرش گفت:
آخر مرد! چه کسی سر قبر تو قرار است فاتحه بخواند که حالا بخواهد در خانه ات را بکوبد؟! کلون این خانه را جز منیژه و شهلا برای غیبت و دوست های گور به گوریِ این پسرِ دانشجو برای درس، کسی نمی زند.
جمله ی آخری را سعی کرد آرام بگوید اما طوفان به پاشده از رگبار کلماتش مهلت کم کردن صدایش را نداد. فریدون حتما لبخندِ بی خیالی و شانه بالا انداختنم را دید و در جواب همسرش می گوید:
راست می گویی زن! ما گور نداریم که کفن داشته باشیم و الا این همه عمو و عمه و خاله و دایی و جک و جانورهایی از طایفه ی خودمان در شهر هستند که خبری از ما نمی گیرند. خدا کند فردا اگر مُردیم جنازه مان روی زمین نماند.
من بلند شدم بروم اتاق که فریدون داد زد:
های پسر! تو امروز و فردا می روی شهر خودت اما مدیون من هستی که تا قبل از آن روز اگر من مردم جنازه ام را روی زمین بگذاری.
به او گفتم: ان شاءالله عمر طولانی داشته باشید آقا فریدون.
-پسر! مرگ، دوای درد است وقتی غربتِ نداری به جانت می افتد.
انگار دست های زمخت و ناخن های تیز و بلندِ دود سیگار بهتر از تلخیِ زهرِ مکالمه ی فریدون و همسرش است.


وَ قَالَ (علیه السلام): ضَعْ فَخْرَکَ وَ احْطُطْ کِبْرَکَ وَ اذْکُرْ قَبْرَکَ.
و درود خدا بر او، فرمود: فخر فروشى را کنار بگذار، تکبّر و خود بزرگ بینى را رها کن، به یاد مرگ باش.
نهج البلاغه (ترجمه دشتی)، حکمت398

روی برانکارد خوابیده بودم و مثل نوزادِ تازه به دنیا آمده قنداقم کرده بودند، با این تفاوت که صورتم را هم پوشانده بودند و سر و ته پارچه را شکلات پیچ.
زیرِ برانکارد هیچ کس نبود، روی هوا معلق بود و آرام آرام حرکت می کرد. با اینکه سر و ته جسدم معلوم نبود اما احساس کردم با سر داخل چاله ای که تهِ آن تنگ تر از سرش است و به عمق نصفِ قدِ یک انسان معمولی، می شوم. ناگهان صدایی از درون چاله شنیدم که می گفت:
به خانه ات خوش آمدی فرامرز.
صدا منعکس می شد؛ هر بار کلمه ای از جمله کم و با ریتمی کندتر و کلفت تر:
خانه ات خوش آمدی فرامرز.
خوش آمدی فرامرز.
فرامرز.
بیلی را دیدم که روی من خاک می ریزد، کم کم اینجا تاریک می شود، تاریک تر از لحظه ی قبل و یک آن همه جا ساکت شد، ساکت و تاریک، آنقدر که سفیدی پارچه، را نمی دیدم.
داشتم خفه می شدم که دستی مچ دستم را گرفت و از خواب پریدم.
سودابه نگران به صورت عرق کرده ام نگاه می کرد و می گفت: عزیزم! خواب می دیدی، چیزی نشده است.
بلند شد، چراغ اتاق را روشن کرد و رفت بیرون و با لیوانی  آب برگشت. آب را که خوردم کمی آرام شدم اما تا صبح خوابم نبرد.

آهای پیرمرد! کجایی؟
فریبرز وارد محل کارش شد؛ نمایشگاه ماشین. امروز بر خلاف دو سه روز گذشته که به محض وارد شدن سراغِ لکسوس سیاه و سانتافه ی سفید و پورشه ی قرمز رنگی که روی دست او مانده اند، می رفت و به هر کدام شان می گفت: امروز باید ردت کنم بروی، این کار را نکرد و یک راست رفت پشت میزش نشست و کارگرش را صدا کرد.
- آهای پیری! تو با این تیپ ضایعت مشتری را می پرانی، اما چه کنم که فامیل هستی و پدرم سفارشت را کرده است. حالا برو یک نسکافه از کافه قهوه ی رو به رو بگیر بیا، بگو مخصوص آقا فری!
پیرمرد بدون آنکه پلک بزند و حرفی بگوید، رفت و زود با یک استکان نسکافه برگشت.
- حالا زودتر از جلوی چشمم دور شو که امروز اصلا نمی خواهم ببینمت.
پیرمرد این را شنید و دوباره بدون هیچ حرفی، سمت اتاقک کوچکی که گوشه ی نمایشگاه بود رفت. بقچه ی ناهارش را به دست گرفت، سمت دفتر برگشت و رو به فرزاد گفت: آقا! من از شما و پدرتان خیلی ممنونم که کاری به من دادید و واسطه ای برای رسیدن روزی زن و بچه ی من شدید، اما حرف های هر روزتان از روز قبل نیش دار تر می شود و تلخی این زهر به شیرینی حقوقی که می دهید نمی ارزد. این چند روزی را که از ماه گذشته است، بخشیدم به شما، سلام من را به پدرتان برسانید.
پیرمرد پشتش را کرد و رفت و فرزاد با لبخندی که گوشه ی لبش داشت، گفت:
- آدمِ ضعیف را باید زیر پا له کرد تا دنیا جای بهتری شود. امیدوارم روزی برسد که همه ی آدم های ضعیفِ مثل تو بروند به درک.
پیرمرد که به در نمایشگاه رسیده بود، برگشت و به فرزاد گفت: ما ضعیف ها و شما بزرگ پندار ها، همه، روزی می میریم و بعد از آن باید دید درک جایگاه کدام مان است.


آن سال یعنی سال 1868 ، سال تأسیس راف و پسران بود. ساموئل و ترینا با هم ازدواج کردند و ساموئل صاحب یک آزمایشگاه مجهز و چند حیوان کوچک و بزرگ شد. او گیاهان مختلف را نیز مورد آزمایش قرار داد و از عصاره ی آنها نیز استفاده کرد. بیماران گتو به او مراجعه می کردند و برای هر مریضی که داشتند دارویی از او می خریدند. شهرت ساموئل عالمگیر شد. کسانی که پول پرداخت دارو را نداشتند از پرداخت پول معاف بودند. ساموئل به ترینا می گفت: اشکال ندارد مهمان ما است. دارو برای شفا است نه پول درآوردن.
کار ساموئل بالا گرفت. وقت آن رسیده بود که به ترینا بگوید: حالا می توانیم یک مغازه ی کوچک برای خودمان باز کنیم.
باز کردن مغازه یک موفقیت چشم گیر بود. کسانی که روز اول از کمک به ساموئل سر باز زده بودند اکنون نزد او می آمدند.
- ما با تو شریک خواهیم شد. می توانیم فروشگاه را به صورت زنجیره ای در بیاوریم.
ساموئل با ترینا م کرد: من همیشه از شریک می ترسم. این شغل مال ما است. آنها با شریک شدن شان در شغل مان، در زندگی ما شریک خواهند شد.
و هر دو با این نظر موافقت کردند.
همانطور که تجارت آنها رشد می کرد و تعداد مغازه ها زیادتر می شد، تعداد متقاضیان شریک شدن با ساموئل نیز زیادتر می شد و او همه ی آنها را رد می کرد. وقتی پدر زنش علت را پرسید او جواب داد:
هیچ وقت یک روباه را اگر چه با تو دوست باشد به داخل مرغدانی راه نده، چرا که بالاخره روزی گرسنه خواهد شد.

خط خون، 87-88
سیدنی شِلدان
مترجم: امیر منوچهری پور


- ها! کرک و پرِ تمام درخت ها می ریزد از سرمای نیمه جان پاییز و تسلیم نسیمِ کمی خنک آن می شوند و لباس خود را در برابر او به نشانه ی مرد نبودن شان می کَنند، اما من، و تنها من و فقط من، در برابر باد و باران و برف و کولاک می ایستم و همیشه برقرار و سبز می مانم و ضرب المثل می شوم که فلانی چون سرو سبز و تناور است در برابر تمام مشکلات.
کودکی که این سخن را شنیده بود و به چشم، جملات و تاریخ های نوشته شده بر درختان پارک را دیده بود، با میخی در دست بر روی سرو نوشت:
این از باد نمی ترسد،
از باران نمی هراسد،
از برف بر خود نمی لرزد،
از کولاک رعشه بر اندامش نمی افتد،
اما از تیزی نوک میخی خون گریه می کند و به خود می پیچد.
امضا: فری، یک دهه هشتادی
12/ 05/ 1397

 

# اگر بیکاری نباشد، یک هزارم این خزعبلاتی که می نویسم و می نویسند را نه می خواندید و نه می شنیدید و البته نه می خواندم و نه می شنیدم و این نوشته هم یکی از آن خزعبلات هجوم کننده در زمان بیکاری به ذهنِ درگیرِ من است.


 عن علیّ‌[علیه السّلام]قال: سمعت النّبیّ‌ صلّى اللّه علیه [وآله] یقول: إذا کان یوم القیامة، نادى مناد من وراء الحجب:«یا أهل الجمع غضّوا أبصارکم عن فاطمة بنت محمّد حتّى تمرّ».
المصدر: فضائل فاطمة اهراء، الحاکم النیسابوری، صص 38-39، ح 4

امام علیّ علیه السلام فرمود: شنیدم پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله را که می فرمود: هنگامی که روز قیامت شود، منادی از پشت حجاب ها ندا دهد: ای جماعت چشم فرو بندید از فاطمه دختر محمّد صلّی اللّه علیه و آله تا آنکه بگذرد.

چند نکته:
1- مولف منبع فوق ابو عبداللّه محمّد بن عبداللّه حاکم نیشابوری، یکی از علمای برجسته اهل تسنن است که در حدیث و علوم مرتبط با آن به مرتبه ای رسیده است که به او لقب حاکم داده اند که یکی از القاب والا در علوم حدیث است.
معروف ترین تألیف او «المستدرک علی الصحیحین» است که در آن روایاتی را که بر اساس شرط های صحت حدیث نزد محمد بن اسماعیل بخاری و مسلم بن حجاج قشیری، صاحبان مهم ترین کتب روایی اهل تسنن، صحیح اند، ذکر کرده است. از جمله احادیث مذکور در المستدرک دو حدیث مهم «طیر مشوی» و «مدینة العلم» است که بر اساس این دو حدیث او را متهم به تشیع و رافضی بودن، کردند.

کتاب «فضائل فاطمة اهراء» سلام اللّه علیها را «علیّ رضا بن عبداللّه بن علیّ رضا»، یکی از سلفی ها(وهابی ها) تحقیق کرده است که ناصبی بودن آنها به معنای انکار فضایل اهل بیت علیهم السلام، برای هر کسی که با این مذهب آشنایی دارد، کاملا آشکار و واضح است.
محقق کتاب احادیثی را از جمله حدیث فوق تضعیف می کند، لکن تضعیفات این افراد که متاسفانه کتاب های زیادی را تحقیق کرده اند قابل اعتماد و اعتنا نیست، چرا که حب و بغض در آن به شدت دخیل است.
یک نمونه از تضعیفات بی حساب و کتاب آن است که ذیل روایت 59 صفحه 63، عبارتی را از شمس الدین ذهبی نقل می کند که «اسماعیل و شیخه و عاصم ضعّفوا، و الحدیث منکر من القول یشهد القلب به»! (اسماعیل و شیخ او و عاصم(سه راوی مذکور در سند حدیث) تضعیف شدند و حدیث، سخن منکَری است که قلب به (منکر بودنش) شهادت می دهد).
و محقق این عبارت را تایید می کند.
این حرف ذهبی -که بعضا ذیل احادیث فضیلت دیده می شود- حداقل دو سوال را در ذهن بر می انگیزد:
الف- بر فرض که این سه راوی ضعیف باشند، حدیث جعلی نمی شود چرا که وضع و جعل ملاک های خاص خودش را دارد، و کدام یک از این ملاک ها اینجا وجود دارد؟
این راویان نهایتا ضعیف اند نه جاعل.
ب- اینکه قلب شهادت می دهد، مگر قلب ملاک است در تضعیف و تصحیح؟ قلبی که بنا دارد فضایل اهل بیت علیهم السلام را انکار کند، شهادتش در مورد فضایل کجا اعتبار دارد؟ چرا قلب ذهبی و امثال او فقط در مورد احادیث فضائل به تکاپو می افتد که شهادت بدهد؟ اگر این دسته می گفتند: عقاید و باورهای مان چنین شهادت می دهد، باور پذیرتر بود.

علاوه بر این کتاب، این روایت در کتاب های دیگر اهل تسنن از جمله فضائل الصحابة احمد بن حنبل، المستدرک علی الصحیحین حاکم نیشابوری، المعجم الأوسط و المعجم الکبیر طبرانی، دلائل النبوة و فضائل الخلفاء الاربعة و غیرهم، و معرفة الصحابة ابو نعیم اصفهانی و الشریعة آجری و غیره آمده است.( به این لینک مراجعه شود  https://b2n.ir/absarakom ).
ای کاش کسی یا کسانی پیدا شوند که در برابر کاری که وهابی ها با میراث روایی اسلام می کنند و بر اساس امیال خود به تصحیح و تضعیف روایات می پردازند، به تحقیق کتاب های روایی با قلمی عالمانه و محققانه و به دور از تعصب اقدام کنند تا بیش از این شاهد از بین رفتن این میراث گرانبها نشویم.

 

 

2- شبیه متن این حدیث در مجامع روایی شیعه نیز ذکر شده است که از آن جمله می توان به کتاب امالی شیخ صدوق ج1، ص 69- 70، ح 36 و کتاب عیون أخبار الرضا علیه السلام ج 2، ص 32-33، ح 55 اشاره کرد.

3- دستور از پشت حجاب ها و سرا پرده بی شک دلیل بر عظمت و بزرگی حضرت زهرا سلام اللّه علیها است، که هر چشم پاک و ناپاکی به ایشان نیفتد.

4- از این روایت نیز می توان استفاده کرد که دستور به مومنین و مومنات مبنی بر فرو بستن چشم ها در برابر همدیگر، علاوه بر اینکه موجب آرامش روانی جامعه است، برای تعظیم و بزرگ شمردن آنها نیز می باشد.


نفرت ناشی از رنگ پوست زندگی سیاهان را فروتر از زندگی سفید پوستان قرار داده و انسان سیاه، که عکس العملش در قبال آرزوهایش شبیه سفید پوستان بود، می جنگید تا آگاهی از این تفاوت را در قلبش به خاک بسپارد چون این آگاهی سبب وحشت و تنهایی او می شد.
انسان سیاه که مورد نفرت سفید پوستان و منفور فرهنگی بود که خود جزء حیاتی آن به شمار می آمد، کم کم خودش هم از چیزی از درون خودش که مورد نفرت بقیه بود، متنفر شد ولی غرورش او را وا می داشت این نفرت از خود را پنهان کند چون نمی خواست سفید پوستان بدانند که آنچنان مغلوب آنها شده است که تمام زندگی اش  تابع تلقی آنها از او است. ولی در حین اختفای این نفرت از خود، به ناچار نمی توانست از آنهایی که چنین نفرت از خودی را در او برانگیخته بودند متنفر نباشد. بنابراین همه ی ساعات روزش را مصروف جنگ با خود می کرد، قسمت عمده ی نیرویش را صرف مهار کردن احساسات عنان گسیخته اش می کرد؛ احساساتی که نمی خواست در وجودش باشند ولی کاری از او ساخته نبود.
انسان سیاه که در پشت سد نفرت دیگران مانده و به احساسات خود دل مشغول بود، مدام با واقعیت ستیزه می کرد. او ناتوان شده بود، کمتر قادر بود جهان عینی را ببیند و درباره اش قضاوت کند. و وقتی به این مرحله رسید، سفید پوستان نگاهش می کردند و می خندیدند و می گفتند: نگاه کن، نگفتم همه ی کاکا سیاه ها همه شان همینطور اند؟
برای اینکه گره کور این احساسات سرکوب شده را بگشایم، بخش خالی قایق شخصیتم را با رؤیاهای جاه طلبانه انباشتم تا مانع واژگون شدن آن به دریای بی خبری بشوم.
من هم مثل همه ی آمریکائیان رؤیای اشتغال به حرفه ای و پول در آوردن را در سر می پروراندم، رؤیای کار برای شرکتی که به من اجازه ی پیشرفت بدهد تا آنکه به مقام مهمی ارتقا بیابم. حتی رؤیای تشکیل گروه های مخفی سیاهان که با همه ی سفید پوست ها بجنگند. و اگر سیاه پوستان موافق تشکیلاتی اینچنین نمی بودند، بالاجبار با خود آنها مبارزه می کردم.
و باز هم کار به نفرت از خود ختم شد، ولی این نفرت دیگر نفرتی بود که متوجه بیرون از خودم، یعنی سیاه پوستان دیگر بود.
با این همه با آن بخش از مغزم که ساخته ی دست سفید پوستان بود، می فهمیدم که هیچ یک از رؤهایم به واقعیت نمی پیوندند. بعد از خودم متنفر می شدم که اجازه داده ام ذهنم به چیزهای دست نیافتنی مشغول شود. باز روز از نو، روزی از نو.
کم کم در اعماق ذهنم دستگاهی تعبیه کردم تا سد راه تمام رؤیاها و آرزوهایی شود که خیابان ها، رومه ها و فیلم های شیکاگو در من بر می انگیختند. داشتم دوران کودکی دومی را می گذراندم؛ محدودیت امکانات از نو بر من آشکار شده بود. چه رؤیاهایی می توانستم در سر بپرورانم که در آن احتمال تحقق باشد؟ هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید و به تدریج، دقیقا بر همان هیچ، همان حس دائم خواستن بدون داشتن، منفور بودن بدون دلیل بود که ذهنم متکی شد. داشتم به ابهام در می یافتم که زندگی برای یک سیاه پوست در آمریکا چه معنایی دارد، نه در قالب وقایع بیرونی، لینچ کردن، جیم کروییسم و خشونت های بی پایان، بلکه در لباس احساسات به چهار میخ کشیده شده، درد روحی.
دریافتم که زندگی سیاهان از آنجا که به رنجی که می برند آگاه نیستند، سرزمینی بی حاصل است و تنها معدودی از سیاهان[که] معنای زندگی شان را می دانند، می توانند سرگذشت شان را بیان کنند.

عطش آمریکایی، ص 33-35
ریچارد رایت
مترجم: فرزانه طاهری


 

مدام باید غم خورد، رنج کشید، اذیت شد، درد را تحمل کرد، غصه را جرعه جرعه نوشید، که چه؟ که موعد رهایی و زمان راحتی چه وقت می رسد؟
البته این در صورتی است که باور نداشته باشی که بعد از اینجا، جای دیگری هست که متر و معیارش متفاوت است و دیگر کاری از تو بر نمی آید. هر چند این اعتقاد صرفا دل خوش کنکی بیش نیست و واقعیت را تغییر نمی دهد، که عقلی هست که مدام دم گوش آدمی بخواند: اگر جهانی دیگر نباشد چرا با این دقت آفریده شده ای؟ و اگر سازنده ات بی هدف ساخت، چطور تو بی هدف قدم از قدم بر نمی داری؟
بگذریم.
گاهی آرزو میکنی که نباشی، که بروی جایی که برگشتی ندارد اما دل بستگی ها و دل بستگان مانع از رشد و بزرگ شدن این آرزوها می کنند.
کجا بروی و تنهای شان بگذاری؟ بروی که راحت باشی و از ناراحتی دق کنند؟ از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنی برای آسودگی و بارت را بر دوش شان بگذاری که زیر آن کمر خم کنند؟
غم ندیدن شان، در آغوش نکشیدن شان، نبوسیدن شان، نبوییدن شان قطعا دوباره و چند باره تو را می کشد و چنان گران می آید که آرزو می کنی برگردی و تمام مشکلات را به جان بخری و دم بر نیاوری، بلکه دم به دم و راه به راه سجده ی شکر به جا آوری که آنها را داری.
نگاهت به زندگی تغییر می کند و تعریفت از آن، این می شود که رنج بکشم، اذیت بشوم، درد بکشم، تلاش کنم، بدوم برای دیدن خنده و راحتی و آسودگی و آسایش و لذت بردن شان از زندگی.


عَنِ الْإِمَامِ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍ علیه السلام عَنْ آبَائِه علیهم السلام عَنِ الصَّادِقِ علیه السلام أَنَّهُ قَالَ: عَلَیْکُمْ بِالْوَرَعِ فَإِنَّهُ الدِّینُ الَّذِی نُلَازِمُهُ وَ نَدِینُ اللَّهَ تَعَالَى بِهِ وَ نُرِیدُهُ مِمَّنْ یُوَالِینَا لَا تُتْعِبُونَا بِالشَّفَاعَةِ.

وسائل الشیعة، کتاب الجهاد، أبواب جهاد النفس، باب وجوب الورع، ح21

امام هادی علیه السلام به نقل از پدران خود، از امام صادق علیه السلام فرمود: با ورع و باتقوا باشید که این ورع و تقوا همان دینی است که همواره ما ملازم آن هستیم و پایبند به آن می باشیم و از پیروان خود نیز می خواهیم که چنین باشند. از ما [با عدم رعایت تقوا] شفاعت نخواهید و ما را به زحمت نیندازید.

 

 


الروضة الندیة

محمد بن إسماعیل الأمیر الصنعانی، العالم الیمنیّ الذی انشد الشعر فی مدح ابن عبدالوهاب فی بدایة دعوته و رجع عنها حینما رأی منهجه فی تکفیر المخالف.
وصفه الشوکانیّ فی البدر الطالع بـ«الإمام الکبیر المجتهد المطلق صاحب التصانیف».
کتاب «الروضة الندیة، شرح التحفة العلویة» شرح لقصیدة أنشدها الأمیر الصنعانیّ فی مدح أمیرالمؤمنین الإمام علیّ علیه السلام وأورد فیه فضائل جمّة لمولانا حتّی أنکر نسبة الکتاب إلیه بعض أهل الحدیث حیث لم یطیقوا سماع فضائل الإمام علیّ علیه السلام و تفضیله علی الصحابة کلّهم. فالأمیر الصنعانیّ قال فی آخر قصیدته:
کلّ ما للصّحْبِ مِنْ مکرمةٍ *** فله السبق تراه الأوّلیّا
جُمِعَتْ فیه وفیهم فُرّقَتْ *** فلهذا فوقهم صار علیّاً
لکنّ کلّ سعیهم فی الإنکار لا یجدی وکأنّه هباءً منثوراً لأنّ المصنّف صرّح بتصنیفه لهذا الکتاب فی مواضع عدّة من مؤلّفاته وإجازاته وهناک نُسَخ لهذا الکتاب فی بعض المکتبات حیث أشار محقّق الکتاب إلیها.
لهذا المصنَّف أهمیّة بالغة حیث ألّفه أحد علماء أهل الحدیث المتشدّدین فی تضعیف أحادیث فضائل أمیرالمؤمنین علیه السلام، فإنّک تری فی مقدّمة التحقیق کیف یدفع المحقّق عن المصنّف تهمة النصب من أنّه بسبب اهتمامه بالحدیث قد انحرف عن الوصیّ وأهل بیته ورغب عن تراثهم.
وفی اام أذکّرک أنّ المصنّف لم یذکر فضائل الامام علیّ علیه السلام فحسب بل یروی فضائل السیّدة اهراء و الحسنین علیهم السلام.

انسخ الرابط التالی لتحمیل کتاب الروضة الندیة شرح التحفة العلویة

 


https://b2n.ir/rawzah


عن علیّ بن أبی طالب (علیه السلام)، قال: قال رسول اللّه (صلّی اللّه علیه وآله) یوم فتحت خیبر: «لو لا أن یقول فیک طوائف من أمّتی ما قالت النصارى فی عیسى بن مریم، لقلت الیوم فیک مقالاً لا تمرّ على ملأ من المسلمین إلّا أخذوا من تراب رجلیک و فضل طهورک لیستشفوا به و لکن حسبک أن ت منّی وأنا منک ترثنی و أرثک و أنت منّی بمنزلة هارون من موسى، إلّا أنّه لا نبیّ بعدی.».

کفایة الطالب فی مناقب علیّ ابن أبیطالب، محمّد بن یوسف الکنجیّ الشافعیّ، ج1، ص 264

امام علی علیه السلام فرمود: پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله روزی که خیبر را فتح کردم، فرمود: اگر نبود که عدّه ای از امّت من نسبت به تو آن می گفتند که مسیحیان نسبت به عیسی گفتند، سخنی در حق تو می گفتم که بر گروهی از مسلمانان نمی گذشتی مگر آنکه خاک قدم هایت و اضافه ی آب وضویت را برای شفا برمی داشتند. اما همین تو را بس که تو از من هستی و من از تو، از من ارث می بری و از تو ارث می برم، وجایگاه تو نسبت به من جایگاه هارون نسبت به موسی است، جز اینکه پیامبری بعد از من نیست. .


أهنّی وأبارک لکم مولد هارون النبیّ ووصیّه وباب مدینة علمه، یعسوب الدین وقائد الغرّ المحجّلین وأمیرالمؤمنین، صهر الرسول وزوج البتول، أبی الریحانتین وأبی اینبین، اسد اللّه الغالب وغالب کلّ غالب الإمام علیّ بن أبی طالب علیه أفضل الصلاة والسلام.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سنگ فیروزه ای James سقف متحرک ساینا فروغ ۵۷ دیوارگچساران استور بوک نگین کویر سئو وبسایت توليد شارژر اماكن عمومى Saeed Toronto